۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

خلاصه قسمت چهلم سریال افسانه جومونگ

. ۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

موپالمو و موسانگ توی تاریکی زندان نشستن و از اونجایی که موسانگ خیلی اهل مسامحه است میگه فکر خودت نیستی فکر زن من باش خب این شمشیر رو بساز تا ولمون کنن بریم پی کارزندگیمون



اما موپالمو پاشوکرده توی یه کفش که بمیرم هم نمیسازم

اویی از وضعیت اونا سردر میاره و خبر رو به جومانگ میرسونه دیگه راهی واسه نجات اونا نیست مگه اینکه قبل از اینکه ببرنشون به بویو به سربازها حمله کنن واونا رو نجات بدن



خواهر یونتابال میگه به جومانگ کمک نکن که هر چی میکشیم از شر همین پسره ، حتی سوسو نو میگه فقط بهش سرباز بده ولی خودت مستقیما دخالت نکن...









همینطور هم میشه یونتابال به جومانگ فقط سرباز میده ،و بعد هم سو رو با جومانگ تنها میذاره

سو میگه ببخشین که منتظرت نموندم جومانگ میگه بی خیال ما باید از شما عذر بخوایم



سو که احساسی میشه میگه فراموش کردن خاطراتم با تو خیلی سخته اما شدیدا دارم تلاش میکنم فراموشت کنم ، بعد هم با گریه از جومانگ جدا میشه ولی جومانگ دریغ از یه قطره اشک، فقط میتازونه به سمت ساحل و اونجا به دریاچه نگاه میکنه









خواهر یونتابال هم که حسابی پاچه خواری سونگ رو میکنه بهش میگه که قراره جومانگ بهت حمله کنه

گر وه در حال نقشه کشیدن و بررسی اوضاعند که یانگتاک سر میرسه و میگه که قراره گروه حامل اونا از کوهستان بگذرند نه از راه پشت رودخونه بویو






گروه جومانگ توی کوهستان قطار میشن ولی هر چه میشمارند به چهل میرسن اما اونا نمیان ،یه دفعه سویونگ سر میرسه و میگه بچه ها همه گول خوردیم و از اولش دوربین مخفی گذاشته بوددن



اونا از راه رودخونه رفتن ،جومانگ اشفته و عصبانی راه بویو رو میگیره تا هر چی زودتر موپالمو رو نجات بده



یوهوا یه سویا رو پیش شاه میبره ...سرراهشون سولان (اه) اونا رو میبینه و به محافظه میگه ببین این دختره کیه..



شاه بابای یه سویا رو میشناسه و وقتی دختره میره بیرون به یوهوا م یگه مواظب این دختره باش



یوهوا میگه میخوام جومانگ رو زنش بدم این دختره خوبه؟ شاه هم میگه ریش و قیچی دست خودت



یه سویا سولان رو میبینه و سولان میگه کار بدی کردی که جومانگ رو که شاهزاده دشمن هست نجات دادی



یه سویا هم جا به جا جواب میده خودت هم زن شاهزاده دشمن شدی!!!!



سولان که از این حاضر جوابی بدش میاد میگه نبینم تو اینده موی دماغ ما بشی ها!



جومانگ و سه تا رفقاش وفتی به بالای تپه میرسن و میخوان حمله رو شروع کنن میبین نارو اومد و دیگه انجام اینکار غیر ممکنه



موپالمو و موسان رو پیش دائه سو میبرن اما موپالمو حاضر نیست که شمشیر رو بسازه

دائه سو واسه امتحان کردن جومانگ میگه تو به موپالمو نزدیک تری






یه کاری کن شمشیر رو بسازه و اگر نساخت خودت کلکش رو بکن



جومانگ از موپالمو میخواد شمشیر رو بسازه ،موپالمو گوش نمیکنه میگه من واسه دائه سو کاری نمیکنم

خلاصه صدای اون سه تا هم در میاد که این چه کاریه که جومانگ داره میکنه



هر طوری که هست جومانگ موپالمو رو مجبور به ساخت شمشیر میکنه و میگه اگه نسازی میکشمت

موپالمو مخفیانه شمشیر رو میسازه



دائه سو انقدر خوشحال میشه که میگه واسه این موفقیثت جومانگ جشن بگیرین



اون داداش بدبخت بی عرضه هم توی قصر فالگیر ها دنبال بخت و اقبال میگرده که نمیدونم راست یا دروغ کاهن ها بهش میگن جون تو یه اقبال خیلی خوبی پیش روداری!



اونم خوشحال پا میشه میره دنبال دوچی



دوچی اول تحویلش نمیگیره اما هر طوری هست یونگ پو راضی اش میکنه که کاری که میخواد رو واسش انجام بده

یونگ پو یه مشاجره با جومانگ میکنه که چرا بعد یه مدت عوض شده و پاچه خواری دائه سو رو میکنه



دولت هان یه نامه بلند بالا به حاکم هیون تو میده و توش میگه جون بویو اغاز گر جنگ بوده پس باید غرامت بدن و یه نفر رو به عنوان گروگان بدن به ما تا دیگه حال و هوای جنگ و لشکر کشی و قشون کشی به سرشون نیفته، و این گروگان باید دست کم شاهزاده باشه!



وزیرها مخالفت میکنن اما نخست وزیر موافقه

ملکه هم این وسط داره از خوشحالی میمیره و میگه ننه جون دائه سو این جومانگ رو بفرست بره

اون ور قصر یوهوا دل تو دلش نیست و میدونه که همین روزهاست که دائه سو جومانگ رو به عنوان گروگان بفرسته



وقتی اویی و ماری و هیوپ از جومانگ میخوان که از بویو فرار کنه تا اونو به عنوان گروگان نفرستن، نارو اونو پیش دائه سو میبره و دیگه دیر شده












دائه سو بعد از کلی چاخان و بفر ما و بنوش و قربونت برم که شمشیر رو واسه ما ردیف کردی ،میگه چون تو جنگ رو شروع کردی پس تو باید بری اونجا



منم قول میدم از خانوادت به بهترین شکل محافظت کنم، انشالله یه چند سال دیگه هم که رو به موت بودی ورعشه ای شده بودی برگرد به بویو!

جومانگ نگاه غضبناکی به دائه سو میکنه و حرفی رد و بدل نمیشه...



دائه سو بی خبر از نقشه ای که برادرش واسش کشیده ، ته دلش یواشکی میخنده.......

0 نظرات:

ارسال یک نظر