خبر به هوش اومدن شاه باعث شده ملکه و دائه سودست و پاشون جمع کنن ؛ ملکه از دائه سو میخواد به این راحتی ها تسلیم نشه و حالا که شروع کرده تا اخرش بره...یوهوا هم که شاه روتنها گیر اورده تا میتونه چغلی ملکه و دائه سو رو میکنه که اینا ادم کشتن، اینا مملکت رو به هم ریختن ، دائه سو نشست سر جات و...
همین موقع ملکه و دو تا بزبز قندی میان دیدن شاه ، و یه مشت ادا و اصول در میارن که یعنی ما دلمون شور تو رو می زده!
شاه میگه این جومانگ من کو؟ بهش میگن مفقودالاثره!
این وسط تنها کسی که خوشحاله که شاه به هوش اومده یونگ پو هست که میدونه الان دیکه کشور دست دائه سو نیست
اویی به سو خبر میده که شاه به هوش اومده ، جلسه تشکیل میشه و اوتایی میگه کاش ما بریم گیه رو..
سو میگه رفتن و نرفتن ما فایده نداره همین جا میمونیم
یومیول جریان زنده بودن جومانگ رو و اسه موپالمو میگه و موپالمو میگه هر طوری باشه من اونو پیدا میکنم و نجاتش میدم
و اینم جومانگی که توی یه غار اسیره و یه خانمه میاد دیدنش و میگیرن میندازنش بیرون
جومانگ یادش میاد که...
وقتی رو به موت بود و توی دریاچه افتاد بود رییس یه قبیله اونو پیدا کرد و نجاتش داد...دکتر گفت این میمیره الکی کولش نکن با خودت این ور اون وربکشش...اما رییس گفت که از لباسهاش معلومه ادم مهمیه شاید بعدا به دردمون بخوره
خلاصه ، جومانگ رو میبره خونه و به دخترش میگه واست شوهر اوردم!
دختره هم شبانه روز از جومانگ مراقبت میکنه
جانشین رییس به اسم یونگ در نبود رییسش به هان اسب فروخته که رییسش به خاطر همین مسئله اخراجش میکنه ، پسر قبل از اخراجش به دختر رییسش که ا سمش یه سویا هست میگه بیا با من بریم!و دختره رو بغل میکنه که اونم یه تو گوشی ناب بهش میزنه
یه سویا که مراقب جومانگه خوابش میبره و جو مانگ بعد از چندروز بیدار میشه
و میفهمه که خونه رییس یه قبیله است و میگه که من شاهزاده بویو هستم.
جومانگ از یه سویا میپرسه تو جنگ بین بویو و هان کی برنده شده؟ یه سویا میگه من فقط شنیدم که جنگ تموم شده ولی نمیدونم کی برده
همون موقع نوکرشون به یه سویا میگه یانگ شورش کرده و بابات رو دوره کرده تو باید فرار کنی
یانگ با نیروهاش همه افراد رییسش رو میکشه و جومانگ هم درگیر جنگ میشه
....
خلاصه دو تا شیلنگ تخته این ور و دو تا هم اون ور ، یانگ شمشیر میزاره روی گلوی دختره و چومانگ ناچارا بیحرکت می ایسته
بعد هم که زندانی میشن و ....
کاهن قصر توی مکاشفات دقیقش! میفهمه که جومانگ زنده است اما به کاهن ها میگه تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگین که ابرو ریزی میشه
ملکه داره خود کشی میکنه که یونگپو میگه مامان تو ناراحتی بابا خوب شده؟ ملکه میگه بدبخت این خوب بشه دوباره میزنه تو سر من و تو!
دائه سو که میترسه باباش بفهمه چه غلطهایی کرده از نخست وزیر کمک میخواد و اونم میگه از ساجولدو کمک بخواه
یوهوا ی موذی هم هر چی بود و نبود رو میذاره کف دست شاه واز سیر تا پیاز رو میگه..
شاه میگه الان پدر این دائه سو رو در میارم
شاه ژنرال رو صدا میزنه و میگه من به تو اطمینان دارم که تا اخرش با منی ، نیرو جمع کنین و یه شب به قصر حمله کنین
جلسه سران ساچولدو تشکیل میشه و تصمیم میگیرن چون به خاطر جنگ بویو عزیزانشون رو از دست دادن به بویو حمله کنن! اصلا فکر نکنین ملکه این شرها رو به پا کرده
اویی و ماری و هیوپ از یه طرف درصدد هستن که نیروهارو جمع کنن تا طبق گفته شاه به قصر حمله کنن ، و نیروها ی ساچولدو هم یه طرف
توی این شرایط بحرانی که دائه سو از ترس داره میمیره و میدونه شاه میخواد بکشدش، به زنش میگه من اگه امپراطور نشم تو چیکار میکنی؟
زنش میگه من اونی که بخواد جلوی پادشاه شدن تو رو بگیره تکه تکه میکنم، چه وحشی!
القصه ، روز حادثه درگیری بین نیروهای طرفدارشاه و نیروهای گارد سلطنتی که رییسشون نارو هست رخ میده و بزن بزن میشه
ساچولدو به قصر حمله میکنه و وارد قصر میشه و نیروهای شاه رو میکشن
ملکه وقتی این خبر رو مییشنوه کیف میکنه
ژنرال زمانی به قصر میرسه که دیگه دیره و نیروهای ساچولدو دروازه رو بستن و اونا رو راه نمیدن...
کله گنده ها میرن پیش شاه و نخست وزیر بعد از این همه خیانت تا زه میگه من نمیام ، روم نمیشه توروی شاه نگاه کنم!
دائه سو یه احترام خشک و خالی به باباش میذاره و میگه ددی، حالا دیگه میخوای منو بکشی؟ پسرتو؟ واسه چی؟
باباش میگه بچه تو اول وقتی من بیهوش بودم سوار تاج و تخت شدی حالا از من میپرسی؟
ریییس ساچولدو با غلدری به شاه میگه باید بذاری دائه سو یه مدت به جای تو فرمانروایی کنه وگرنه همین جا پدرتو درمیاریم، شاه چاره ای نداره جز اینکه قبول کنه؛ یوهوا رو جیغ زنون میبرن بیرون..
یه جای دیگه دنیا هم ، یانگ که یه سویا و جومانگ رو زندانی کرده ، به جومانگ میگه خوب که فهمیدم شاهزاده ای وگرنه میخواستم بکشمت ، بعد هم به افرادش میکه اینو از خاک هیون تو بندازینش بیرون...
0 نظرات:
ارسال یک نظر