شاه مفلوک مدهوش، توی بستر و یه مشت اجنه و اکنه بالای سرش و مراسم خل و چل بازی که مثلا شاه رو به هوش بیارن...کاهن میره بیرون و به ملکه میگه هر کاری تونستم کردم ولی نشد ، یونگ پو میگه از بس بی عرضه ای اگه یومیول بودد تا حالا یا بابامو کشته بود یا نجاتش داده بود...دکتر شاه هم میگه شاه یا مردنیه یا خوب شدنی...
یوهوا هم که اعتصاب غذا کرده یه دفعه میزنه به سرش بره از شاه مراقبت کنه که مبادا ملکه مارمولک یه کاری دست شاه بده و بفرستدش اون دنیا.
و ملکه هم که از خدا چی میخواسته جز این فرصت مناسب؟ به داداش میگه زودتر مقدمات کارو فراهم کن که مملکت بیفته دست دائه سو
توی جلسه دایی میبره و وزیر اعظم میدوزه و دائه سو هم از خدا خواسته قبول میکنه این وسط سر کدوم کچل بی کلاهه؟ یونگ پوی بدبخت!
دائه سو جلوی سربازها مانور میده و تز میده و نارو رو به عنوان فرمانده گارد محافظتی شاه یعنی همون مقام و جومانگ انتخاب میکنه ،سه تا دوست جومانگ ناراحت میشن و میرن بلانسبت خوری
یونگ پو هم به فکر اینه که چه طوری میشه یه جوری از شر این داداشه خلاص شد که نارو هم در حضور دائه سو میگه من مال این پست نبودم که ، این چیه دادی من؟ دائه سو میگه بابا من و تو باهم پدرسوخته بازی ها کردیم اینگه قابل تو رو نداره، بعد از اون یونگ پو تصمیم میگیره به ظاهر خودشوو موافق با برادرش نشون بده تا زیر زیرک کارکنه ، واسه همین به داداشش تبریک میگه و دانه سو میگه من و تو ننه بابامون یکین ، کاریت نباشه
هیوپ و اویی میگن ما دیگه تو قصر کار نمیکنیم حالا که جومانگ نیست از دائه سو حفاظت کنیم؟ ماری میگه شما ها نمیفهمین ماباید مراقب مادرش باشیم، همون وقت دوچی میاد مسخره بازی و اذیت کردن اونا که بی جومانگ چه میکشین و چقدر بدبختین و ...
اویی و هیوپ عصبانی میشن و یه شکم سیر میزننش
و اون ور قصه هم دختر شاه پریونه که ماتم زده و بهت زده منتظر جومانگ نشسته که کی از در پشتی میاد تو ...
ملکه دم بریده از دائه سو میخواد هر چه زودتر قدرتش رو نشون بده و وزیرهای وافادار پدرش و اونایی که با ساچولدو مخافت کردن بکشه
دائه سو هم چند تا از اونا رو میکشه ، بقیه وزیرها میرن پیش نخست وزیر شکایت که اونم میگه صداتو ن درنیاد و فقط نگاه کنین
دائه سو بعد از این ادم کشتن ها به نخست وزیر میگه من از این ادم کشی ناراحتم از این به بعد تو بهم بگو چیکار کنم وزیر هم میگه تو هوای کاهن ها رو داشته باش ، اونم میره پیش کاهن ها و یه مشت وعده و وعید میده تا بیشتر واسش دعا کنن و جادو و جمبل واجی مجی
بویوری به یومیول میگه توی تمرکز کردنش ، پرنده سه پا رو نمیبینه و یومیول هم از این حرف ناراحت میشه و تصمیم میگیره بره قصر تا لااقل شاه رو نجات بده
وقتی ملکه میفهمه که یوهوا شاه رو ول نمیکنه ،میگه اوا خا ک به سرم مردم چی میگن؟زن صیغه ای اونجا باشه و ملکه اینجا
خلاصه قشون کشی میکنه اتاق شاه و به یوهوا میگه تو برو من هستم، بعدش یکی این بگو یکی اون بگو که ملکه اخرش کوتاه میاد و با داد و بیداد میره بیرون
سفیران هیون تو به دائه سو نامه حاکم رو میدن و حاکم اتمام حجت کرده که یا جنگ با من و متحدام یا ازدواج با دخترم
دائه سو هم جلوی کاردارا میگه من چاره ای ندارم جز اینگه با دخترش ازدواج کنم و همه به به و چه چه میکنن که این دائه سو طفلی جقدر فداکاره
دائه سو باخبر میشه که موپالمو شمشیری از شمشیر هان قوی تر ساخته ، موپغلمو انگار میکنه ، دائه سو دستور میده انقدر بزننش تا اعتراف کنه
ماری و هیوپ و اویی حاضر نمیشن اونو مجازات کنن که نارو میخواد بکشدشون ولی فرمانده شون نمیذاره
موپالمو حرف نمیزنه
یومیول میاد به بویو، سوسونو دنباله راهیه تا اونو به قصر ببره وا سه همین با یوهوا صحبت میکنه ، توی راه برگشت دائه سو رو میبینه ، اونم میگه این جومانگ مرده از کله ات بکنش بیرون
سو میگه اگه مرده باشه هم من زن تو نمیشم
خلاصه به یک کلکی یومیول رو میبر ن قصر تا شاه ر و نجات بده
دائه سو به موپالمو 5روز وقت میده تا اون شمشیر یکه میگه نساختم رو بسازه
و بعد هم میره دیدن شاه
یوهوا برای اینکه دائه سو یومیول رو نبینه بهش میگه تو که از اون روز تا الان نیومدی حالا هم برو چون دکتر داره شاه ر و در مان میکنه دائه سو میره
شاه برای چند لحظه به هوش میاد و دوباره بیهوش میشه
یومیول میره و یوهوا بازهم از شاه مراقبت میکنه
دائه سو برمیگرده و دستور میده که اونو بندازن بیرون
0 نظرات:
ارسال یک نظر