۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

خلاصه قسمت سی و دوم سریال افسانه جومونگ

. ۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

جومانگ و دارو دسته وسط جنگ ، بین دشمن گیر افتاده بودند که جومانگ یه دفعه مثل شیر ژیانی شروع میکنه به تیراندازی به دشمن و اونا رو یکی یکی لت و پار میکنه...

اون طرف هم سو و بقیه اسیر ها مات و مبهوت از اینکه چی به سرشون میاد و نوکره مرتب رو اعصاب سو راه میره و میگه اگه تو با این مردنیه این کارونکرده بودی الان اینجا نبودیم...

یومیول که به یونتابال قول داده سو رو ازاد کنه میره اردوگاه و با رییس بیریو حرف میزنه و میگه تو سو ور ازاد کن عوضش باباش رو بگیر اما بیفایده ست

دستور گردن زدن سو و بقیه صادر میشه که همون موقع مرد عنکبوتی سر میرسه و اونا رونجات میده

سو که چشمش به جومانگ میخوره خودش رو لوس میکنه و میگه به خاطر من تو و شاه تودردسر افتادین.جومانگ هم دلداریش میده

قرار میشه برگردن بویو و هر چی از تدارکاتشون کم شده دوباره تهیه کنن

دائه سو خوشحال وقتی میشنوه سو ازاد شده از خوشحالی میترکه و میگه این نارو بالاخره ازادش کرد اما وقتی میبینه که جومانگ با سو اومد اب سرد میریزن روش به نارومیگه پس تو اونجا چه غلطی میکردی

اونم میگه که مادرت و داداشت نذاشتن من برم نجاتش بدم

دائه سو که به مادرش اعتراض میکنه چرا اینکارو کردی

ملکه مارمولک هم میگه بچه این دختره جز دردسر واسه تو هیچی نداره بذار دسترسهاش واسه همون جومانگ پدر سوخته ای باشه که اگه روزی تو جنگ پیروز بشه و مملکت بیفته دستش ما همه بدبخت میشیم

یونتابال از سو بابت اتفاق ها معذرت خواهی میکنه و میگه من تورو از بچگی مثل مردها بار اوردم، اگه طوریت میشد من چه خاکی تو سرم میکردم....

و یوهوا هم که با این ظاهر ا رومش از همه بدتره ، به جومانگ میگه این ملکه خیلی جونوره ا گه تو شاه روببری جنگ ممکنه تو نبود شما یه کارهایی بکنه من باید حواسم رو جمع کنم.بابات رفت اسیرها رونجات بده دیگه برنگشت اگه تو بری چقدر باید صبر کنم برگردی؟!


دائه سو نامه ای واسه حاکم هیون تو مینویسه ، بین راه اویی و ماری نامه رو از پیکش میگیرن ، جومانگ با قیافه طلبکارانه میره پیش دائه سو میگه دستت درد نکنه اطلاعات غلط دادی دشمنمون وگرنه ما تو این جنگ پیروز نمی شدیم...اگه یه بار دیگه ببینم نامه نگاری میکنی و جاسوس بازی در میاری بد رقم حالتو میگیرم....

جومانگ لایحه دستگیری اراذل رو تصویب میکنه و میره خونه دوچی عرض اندام کنه...داداشش هم که طبق معمول اونجا لنگر انداخته و جومانگ قاچاق کردن کالاها رو بهونه میکنه و میگه باید همه رو مصادره کنم و خود دوچی هم کشته بشه

یونگ پو وساطت میکنه و جومانگ فقط به مصادره کردن رضایت میده

حاکم هیون تو اماده جنگ میشه و به سولان میگه الان من با دائه سو دشمنم اگرچه تو بهش حسی رو داری اما من تو به ارزوت میرسونم و بویو رو فتح میکنم

شورای ارتش هان تشکیل میشه و اونا در باره ا ین که تو این جنگ چکار کنند و تدارکات از کجا بیارن بحث میکنن

توی اردوگاه بویو هم جلسه تشکیل میشه و تنها کسی که میگه جنگ باید سریع انجام بشه جومانگه...

یه دفعه ارتش هان حمله میکنه و مبارزه تن به تن شروع میشسه

پیروزی ابتدایی با بویو هست و سران هان وقتی میفهمن فرمانده ارتش بویو جومانگه شاخ در میارن

جومانگ شبانه روز فکر میکنه که چطوری بااین نیروی کمشون میتونن پیروز بشن

تا اینکه فکری به ذهنش میرسه و به سه تا دستیارش میگه از فردا همه سربازها باید ادرا......شون رو توی ظرف بریزن و هر کی نریزه وای به حالش.(با عرض معذرت این قسمت رو نمیشد حذف کرد)

همه تو این فکرن که جومانگ چه نیتی داره

جومانگ همه رو وادار به این کار میکنه و برگ یه مشت علف و ملف رو میکنن و یه روز همه رو اتش میزنن و اون چیزها رو هم میریزن روش...

از اون ها یه ماده درست میشه که جومانگ به سو نشون میده و میگه به این میگن شیطان که از .......ادم و برگ درخت توت درست میشه، اینو اگه بندازی تو اتش شعله ور میشه اما الان مشکل ما اینه که چطور اینو بندازیم تو گروه دشمن

سو با سویونگ مطرح میکنه و میگه کاریت نباشه من درستش میکنم

خلاصه بادباک درست میکنن و. این شیطونه رو میندازن تو باد کنک و بعدش هم که منفجر میشه

شب جنگ یه عالمه از این بادکنگ ها بالای سر ارتش هان به پرواز در میاد که هان دست و پاشو گم میکنه یه دفعه ارتش بویو تیرهای اتشی به این بادکنک ها میزنن و همه اش با هم منفجر میشه

و جومانگ که میبینه اوضاع مناسبه دستور حمله میده

0 نظرات:

ارسال یک نظر