یوهوا زندانی میشه و نارو تهدیدش میکنه که حق بیرون اومدن از اتاقش رو نداره ، یوهوا که حسابی تحقیر شده صداش هم درنمیاد،
ملکه به دائه سو میگه پسرم چرا اینکار و کردی ؟ ممکنه سر وصدای بقیه در بیاد ، دائه سو میگه دارم تلافی زجرهایی که تو کشیدی رو میکنم ، هر کی حرف بزنه گردنشو میشکنم!.
ماری و اویی و هیوپ در فکر راهی هستن که یوهوا رو نجات بدن
یون تابال باورش نمیشه که یوهوا زندانی شده و یومیول اینو به معنی قوی شدن دائه سو میدونه و میگه از این به بعد از جانب دائه سو به شما هم برکات میرسه حالاهستیم و می بینیم
کاهن قصر که کاری جز فضولی توی کارهای خدایانشون نداره وسط تمرکز کردن ادا و اصول در میاره که یه نیروی از من قوی تر هست که من حسش میکنم بقیه کاهن ها هم واسه این که کم نیارن و نگن اینا نفهمیدن میگن اره ما هم حس کردیم، کاهن میگه پس حتما یومیول تو بویو هست
پا میشه میره پیش ملکه میگه یه کاری بکن یومیول همین دور و بره
ملکه هم که میبینه دائه سو سرش شلوغه به یونگ پو میگه هر جایی یومیول رو دیدی بکشش
یونگ پو که خودش نمیخواد درگیر بشه ماموریت رو به دوچی فلک زده میده
یومیول تصمیم میگیره دوباره بره قصر واسه معالجه شاه سوسونو بهش میگه ما تحت نظریم ...
دوچی و افرادش میبینن که یومیول از خونه یونتابال اومده بیرون ، مثل مور و ملخ میریزن بیرون که یه دفعه میبینن داخل کجاوه ، سویونگ مثل گل هم نشسته
یومیول و سو از یه جای دیگه در میرن
یومیول بازم نمیتونه کاری برای شاه انجام بده
موقع برگشت به خونه یونگ پو گیرش میاره و میخواد بکشدش که دائه سو سر میرسه و میگه شما مرخصی برو بذار دو تا بزرگتر حرف بزنن....
یومیول میگه من دیگه کاری از دستم برنمیاد ، دائه سو هم که اینو میشنوه میگه این دفعه میذارم بری چون یه بار وقتی هائه موسو منو زخمی کرد نجاتم دادی این عوض اون
ملکه وقتی میشنوه دائه سو اینکارو کرده میگه الهی قربونش برم اینطوری همه میگن این دائه سو چقدر فکر باباشه ...
اویی و ماری و هیوپ تصمیم دارن موپالمو رو ازاد کنن ، موپالمو تظاهر به کار کردن میکنه تا سربازها شک نکنن
دائه سو ، سو و باباش رو خبر میکنه برن قصر....دائه سو سفره دلشو باز میکنه که من این دختره رو نمیخوام و واسه سیاست باید بگیرمش یون تابال دخترتو بده من و به سو هم میگه اگه قبول نکنی ، تمام امتیازاتتون رو میگیرم و اهنگرهایی که فرستادم رو برمیگردونم و نمیذارم تجارت کنین ، منظورش اینه که صاف برین بمیرین
سو همونجا جواب رد میده، همه به سو میگن توی تصمیم گیریش دقت کنه و جانب کشورشون گیه رو هم در نظر بگیره، حتی عمه اش بهش میگه لجبازی نکن و زن دائه سو شو..
اویی و ماری و هیوب موپالمو رو فراری میدن و سو اونو میفرسته به گیه رو، اون سه تا میگن ما چون باید از بانو یوهوا مراقبت کنیم نمیتونیم با شما بیایم
توی قصر به خاطر فرار موپالمو به این سه تا شک میکنن و نارو میخواد بازم گردنشونو بشکنه که فرمانده شون میگه اینا سرپرست بودن!
دائه سو میره دنبال عروس...
بابای عروس یه عالمه ناز میکنه و شرط و شروط میذاره که تجارت رو فلان کن و نمیدونم پناهنده ها رو بفرست بیان و از این حرف ها... وگرنه دختر بی دختر و جنگ هم راه میندازم
دائه سو ناچار میشه که قبول کنه
در همین حین سو در یه تصمیم عجیب از اوتا میخواد که باهاش ازدواج کنه و میگه من جومانگ رو فراموش میکنم
توی جلسه همه از این خبر کپ میکنن، سو میگه من چون بهش اطمینان دارم و الانم دائه سو نیستش میخوام زن اوتایی بشم
خبر عروسی به یومیول هم میرسه و سوریانگ میگه کاهن من تو صورت شوهر سوسونو مرگ رو دیدم
سولان به بویو میاد و یه استقبال گرمی هم ازش میکنن و عروسشون هم به خاطر مریضی شاه روحانی برگزار میشه
نخست وزیر بعد از کلی چاخان کردن دائه سو بهش میگه باید زودتر یوهوا رو ازاد کنی
مادرشوهر کلی از عروسش تعریف میکنه و سولان هم که مارمولک زشتیه هر چی بهش میگن میگه چشم
یوهوا ازاد میشه و میدوه میره پیش شاه بیهوش تا از کارهای ملکه و پسراش براش حرف بزنه
خبر ازدواج سو به گوش پرنس دائه سو میرسه و لشکر میکشه خونه یونتابال ...
میبینه سوسونو و اوتایی از در اومدن بیرون
خلاصه یه عالمه دری وری به سو میگه تهدید میکنه، بهش میگه با حقه بازی شوهر کردی
سو میگه چطور تو زن گرفتی من شوهر نکنم؟!
دائه سو میگه اینقدر اذیتت کنم که از این کارت پشیمون بشی
شاه به هوش میاد اونم درست در شرایطی که ملکه و داداشش ذوق عروسی دائه سو رو دارن و ملکه با شنیدن این خبر دق مرگ میشه
همون موقع در گیه رو هم ، بیوری به یومیول میگه پرنده سه پارو که ناپدید شده بوده دوباره دیده
0 نظرات:
ارسال یک نظر