Read More »»
حالاکه دائه سو با کمک
ایل و تبار مادریش تونسته ظاهرا جانشین بشه و باطنا همه کاره ، سر جای شاه میشنه و نخست وزیر هم یه سخنرانی با اب و تاب میکنه ...اخر سر هم همه بادمجون ها تبریک میگن
نارو به اردوگاه ژنرال میره و میگه همه چی تمومه بیا خودتو تسلیم کن وگرنه دائه سو سربازاتو و خانواده هاشونو میکشه ،اونم واسه خاطر سربازها مجبوره که تسلیم بشه
ژنرال جلو دائه سو زانو میزنه و بقیه هم زورکی تبعیت میکنن...اویی میگه من دیگه تو این خراب شده نمی میونم میخوام برم، هیوپ میگه پس یوهوا چی؟ ماری میگه بیاین بزنین بیرون که الان که شاه خوب شده دیگه دائه سو اذیتش نمیکنه
توی شهر با همون لباس های قدیمیش پلاسن که رییس زندان رو میبینن و قرار میشه هر طوری هست جومانگ رو پیدا کنن...یانگ تاک که میدونه جومانگ زنده است م یاد به خونه یونتابال تا بهشون بگه اما چشمش که به سو میفته دلش نمیاد و میگه اومدم واسه ازدواجتون نبریک بگم
دائه سو که شاه نشینی بهش حال داده ایل و تبار ننه اش رو جمع میکنه و به هرکدومشون همینطوری تصادفی یه پست میده ،وزرات واسه تو ، ریاست واسه تو ، سیاست واسه تو خلاصه مقام ها رو فضل و بخشش میکنه و میره...
یونگ پو که خیلی عصبانیه که اصلا اونو تو جریان نذاشتن و ادم حسابش نکر دن به دایی اش شکایت میکنه و دایی هم میگه تو اگه عرضه داری مثل اون جونت رو گرو بذار میتونی؟یا میخوای با دائه سو مخالفت کنی؟ یونگ پو از ترس میذاره میره
یونگ پو که فعلا جایی رو ندره میره پیش شاه و اونم بهش میگه باداداشت کل کل نکن
ملکه که هنوز ملنگ شادی پسرشه وقتی از ماریانگ میشنوه جومانگ زنده است میگه هیچکی حرف نزنه تا ببینیم اخرش چی میشه
دائه سو از مادرش میشنوه که چه خبره و به نارو میگه هر طوری هست جسد این یارو رو پیدا کن و به من نشون بده
دوستداران جومانگ واسه پیدا کردنش همه جار و میگردن و به همه میگن یه مرد قد بلند خوش قیافه رو اگه دیدین مال ماست!
یانگ تاک که واسه جومانگ و یه سویا خیلی نقشه ها داره به یه سویا میگه هر جی بیشتر اونو دوست داشته باشی من بیسشتر اونو اذیت میکنم و به جای اینکارات زن من شو تا لااقل نکشمت
یه سویا به خاطر این اتفاقات از جومانگ عذر خواهی میکنه و جومانگ هم میگه بابا من به این راحتی ها نمیمیرم که ، تا الان 200بار تیر خوردم و از بلندی افتادم و نمردم بابام هم مثل خودم ضد ضربه بود
یانگ تاک واسه حاکم هیون تو نامه مینویسه که ما جومانگ رو گرفتیم اگه میخوای بیا پول بده واسه تو
حاکم به این راحتی ها باور نمیکنه و ارتش رو میفرسته که چک کنن چه خبره
محافظ سولان که از مملکت خراب شده اش با خودش اورده بهش میگه میدونی چرا دائه سو با تو همبستر نمیشه؟ چو.ن دلش پیش یه زنه به اسم سوسونو هست...یه سویا میره که پدر دائه سورو دربیاره
زن و شوهری با هم خلوت میکنن که یه سویا میگه اگه بخوای خودم واست 10تا معشوقه جور میکنم اما اونی که بایدتوقلبت باشه منم
بعدش هم یه نامه واسه باباش مینویسه و میگه که دائه سو بی تربیته و با من همبس....نمیشه
دائه سو به پسر رییس ساچولدو در ارتش پست ریاست میده
رییس سونگ که همو ن پیرمرد منفور هست ، به بویو میاد و از دائه سو عذر میخواد ، حاکم هیون هم یه نامه واسه وساطت مینویسه و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه
اما نامه دوم هیون تو که به دائه سو داده میسشه دائه سو دست و پاشو جمع میکنه که دیگه درباره سوسونو بند رو اب نده
نارو به دستور دائه سو و تحریک رییس سونگ یون تابال رو زندانی میکنه
یه چند تا اتهام الکی هم بهش میبندن و میگن که تو ارامش مردم بویو رو با گرونفروشی به هم زدی و ما شاهد هم داریم ،شاهد کیه ؟ یه دزدی مثل دوچی!اونم تا میتونه دروغ بهش میبنده و خلاصه هر طوری هست یونتابال رو زندانی میکنن
و دائه سو با این عدالت بی نظیرش ، به رییس سونگ میگه از این به بعد ریییس چولبون تویی
دائه سو و مادمازل در حال صحبتند که سو میاد واسه وساطت ،دائه سو از ترس زنش میگه من بهش کاری ندارم بگید بره، اما زنش میگه باید ببینی چی میخواد
سو التماس میکنه و زانو میزنه و میگه اگه واسه انتقامه منو بکش به بابام چیکارداری؟
دائه سو میگه این همه حرف من به تو زدم ، یکیشو گوش کزدی که من الان به حرف تو گوش بدم؟
همون موقع مارمولک زشت میاد و میگه دائه سو خاک بر سرت تو عاشق این دختره احمق بودی؟ که با پای خودش اومده اینجا تا بکشیش؟ و بعد هم برای اینکه حس دائه سو رو تست بزنه میگه اینو بکش باباشو ول کن!
سو میره زندان ملاقات باباش که یه دفعه میبینه دائه سو پشت سرش ایستاده و اونا رو از بویو تبعید میکنه
دائه سو پست ها ی جدیدرو اعلام میکنه و سر یونگ پو بی کلاهه و به دائه سو اعتراض میکنه،دائه سو میگه والا هر چی فکر میکنم تو عرضه کاری نداری که بهت پست بدم
اونم ناراضی میره پیش مامانش و میگه ننه اخه این پسر ه تو تربیت کردی؟ مارمولک بزرگ میگه ولش کن خودم باهاش حرف میزنم....
شاه حالش خوب میشه و تو ی قصر پیاده روی میکنه که یوهوا میره دیدنش ، شاه به خاطر بی عرضه گی هاش عذرخواهی میکنه
در عوض شاه از دائه سو میخواد دیگه هیچ وقت به یوهوا بی احترامی نکنه و اونم مثلا قول میده
ارتش اهنی به دهکده میره و جومانگ رو شناسایی میکنن و می برنش
وسط راه که توی زندانه چوبیه، سه تا هوادارش میبنینش و به بقیه خبر میدن و نقشه ازادی جومانگ رو میکشن
خلاصه به اونا حمله میکننن و موپالمو تا جومانگ رو نجات میده میگه واست شمشیر ساختم که هیشکی نداره
جومانگ تا ازاده میشه جو میگیردش و میپره بیرون و یه دو سه تا رو لت و پار میکنه
و خبر نداره که پشت شادی این ازادی چه خبرهای غم انگیزی نشسته....
خبر به هوش اومدن شاه باعث شده ملکه و دائه سودست و پاشون جمع کنن ؛ ملکه از دائه سو میخواد به این راحتی ها تسلیم نشه و حالا که شروع کرده تا اخرش بره...یوهوا هم که شاه روتنها گیر اورده تا میتونه چغلی ملکه و دائه سو رو میکنه که اینا ادم کشتن، اینا مملکت رو به هم ریختن ، دائه سو نشست سر جات و...
همین موقع ملکه و دو تا بزبز قندی میان دیدن شاه ، و یه مشت ادا و اصول در میارن که یعنی ما دلمون شور تو رو می زده!
شاه میگه این جومانگ من کو؟ بهش میگن مفقودالاثره!
این وسط تنها کسی که خوشحاله که شاه به هوش اومده یونگ پو هست که میدونه الان دیکه کشور دست دائه سو نیست
اویی به سو خبر میده که شاه به هوش اومده ، جلسه تشکیل میشه و اوتایی میگه کاش ما بریم گیه رو..
سو میگه رفتن و نرفتن ما فایده نداره همین جا میمونیم
یومیول جریان زنده بودن جومانگ رو و اسه موپالمو میگه و موپالمو میگه هر طوری باشه من اونو پیدا میکنم و نجاتش میدم
و اینم جومانگی که توی یه غار اسیره و یه خانمه میاد دیدنش و میگیرن میندازنش بیرون
جومانگ یادش میاد که...
وقتی رو به موت بود و توی دریاچه افتاد بود رییس یه قبیله اونو پیدا کرد و نجاتش داد...دکتر گفت این میمیره الکی کولش نکن با خودت این ور اون وربکشش...اما رییس گفت که از لباسهاش معلومه ادم مهمیه شاید بعدا به دردمون بخوره
خلاصه ، جومانگ رو میبره خونه و به دخترش میگه واست شوهر اوردم!
دختره هم شبانه روز از جومانگ مراقبت میکنه
جانشین رییس به اسم یونگ در نبود رییسش به هان اسب فروخته که رییسش به خاطر همین مسئله اخراجش میکنه ، پسر قبل از اخراجش به دختر رییسش که ا سمش یه سویا هست میگه بیا با من بریم!و دختره رو بغل میکنه که اونم یه تو گوشی ناب بهش میزنه
یه سویا که مراقب جومانگه خوابش میبره و جو مانگ بعد از چندروز بیدار میشه
و میفهمه که خونه رییس یه قبیله است و میگه که من شاهزاده بویو هستم.
جومانگ از یه سویا میپرسه تو جنگ بین بویو و هان کی برنده شده؟ یه سویا میگه من فقط شنیدم که جنگ تموم شده ولی نمیدونم کی برده
همون موقع نوکرشون به یه سویا میگه یانگ شورش کرده و بابات رو دوره کرده تو باید فرار کنی
یانگ با نیروهاش همه افراد رییسش رو میکشه و جومانگ هم درگیر جنگ میشه
....
خلاصه دو تا شیلنگ تخته این ور و دو تا هم اون ور ، یانگ شمشیر میزاره روی گلوی دختره و چومانگ ناچارا بیحرکت می ایسته
بعد هم که زندانی میشن و ....
کاهن قصر توی مکاشفات دقیقش! میفهمه که جومانگ زنده است اما به کاهن ها میگه تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگین که ابرو ریزی میشه
ملکه داره خود کشی میکنه که یونگپو میگه مامان تو ناراحتی بابا خوب شده؟ ملکه میگه بدبخت این خوب بشه دوباره میزنه تو سر من و تو!
دائه سو که میترسه باباش بفهمه چه غلطهایی کرده از نخست وزیر کمک میخواد و اونم میگه از ساجولدو کمک بخواه
یوهوا ی موذی هم هر چی بود و نبود رو میذاره کف دست شاه واز سیر تا پیاز رو میگه..
شاه میگه الان پدر این دائه سو رو در میارم
شاه ژنرال رو صدا میزنه و میگه من به تو اطمینان دارم که تا اخرش با منی ، نیرو جمع کنین و یه شب به قصر حمله کنین
جلسه سران ساچولدو تشکیل میشه و تصمیم میگیرن چون به خاطر جنگ بویو عزیزانشون رو از دست دادن به بویو حمله کنن! اصلا فکر نکنین ملکه این شرها رو به پا کرده
اویی و ماری و هیوپ از یه طرف درصدد هستن که نیروهارو جمع کنن تا طبق گفته شاه به قصر حمله کنن ، و نیروها ی ساچولدو هم یه طرف
توی این شرایط بحرانی که دائه سو از ترس داره میمیره و میدونه شاه میخواد بکشدش، به زنش میگه من اگه امپراطور نشم تو چیکار میکنی؟
زنش میگه من اونی که بخواد جلوی پادشاه شدن تو رو بگیره تکه تکه میکنم، چه وحشی!
القصه ، روز حادثه درگیری بین نیروهای طرفدارشاه و نیروهای گارد سلطنتی که رییسشون نارو هست رخ میده و بزن بزن میشه
ساچولدو به قصر حمله میکنه و وارد قصر میشه و نیروهای شاه رو میکشن
ملکه وقتی این خبر رو مییشنوه کیف میکنه
ژنرال زمانی به قصر میرسه که دیگه دیره و نیروهای ساچولدو دروازه رو بستن و اونا رو راه نمیدن...
کله گنده ها میرن پیش شاه و نخست وزیر بعد از این همه خیانت تا زه میگه من نمیام ، روم نمیشه توروی شاه نگاه کنم!
دائه سو یه احترام خشک و خالی به باباش میذاره و میگه ددی، حالا دیگه میخوای منو بکشی؟ پسرتو؟ واسه چی؟
باباش میگه بچه تو اول وقتی من بیهوش بودم سوار تاج و تخت شدی حالا از من میپرسی؟
ریییس ساچولدو با غلدری به شاه میگه باید بذاری دائه سو یه مدت به جای تو فرمانروایی کنه وگرنه همین جا پدرتو درمیاریم، شاه چاره ای نداره جز اینکه قبول کنه؛ یوهوا رو جیغ زنون میبرن بیرون..
یه جای دیگه دنیا هم ، یانگ که یه سویا و جومانگ رو زندانی کرده ، به جومانگ میگه خوب که فهمیدم شاهزاده ای وگرنه میخواستم بکشمت ، بعد هم به افرادش میکه اینو از خاک هیون تو بندازینش بیرون...
Copyright © 2008 سریال های شبکه 3 جمهوری اسلامی ایران
CD Shopping Online: CDPersian.Com