جومانگ پیشنهاد رفتن به گوسان رو با سو مطرح میکنه و میگه اونجا یه عالمه نمک هست و به خاطر مسئله ای که فعلا کشور ما داره سود زیادی میبرین
سو با پدرش مطرح میکنه و علی رغم مخالفت سو یونگ و محافظش ، یون تا بال قبول میکنه و میگه بذارین دخمرم واسه خودش یه راه تجاری باز کنه
سو به جومانگ خبر میده که پدرم موافقت کرده ، دائه سو محافظش رو میفرسته دنبال سو
محافظ که به سو میگه شاهزاده میخواد ببیندت ، سو یه نگاهی به جومانگ میکنه و میگه بهش بگو فعلا کار داره ، محافظ میگه شاهزاده از این جوابت عصبانی میشه، سو هم میگه مگه اون کیه که منو احظار کنه بهش بگو کسی نمیتونه به من بگه برو و بیا
محافظ هم عین همین حرف ها رو میذاره کف دست دائه سو، دائه سو هم میخنده و میگه چه دختر نمک نشناسیه خودم میرم پیشش
محافظ به سا یونگ میگه تو میتونی نظر ارباب رو برگردونی یه کاری کن سو نره به این سفر اونم میگه تو مثل اینکه سو سئو نو رو دوست داری نه؟
جومانگ به ماری وهیوپ و اویی میگه بار و بندیل رو جمع کنین که میریم سفر اون سه تا هم که فکرش رو نمیردن قراره با جومانگ برن دادشون در میاد
سایونگ سعی میکنه سو رو منصرف کنه ..بهش میگه فعلا تنها برتری که کشور ما نسبت به بویوداره همین نمکه اکه تو به این سفر بری و نمک بیاری اونا دیگه مشکل نمک ندارن و از ما قوی تر میشن ولی سو میگه با ین احوال بازم من میرم سفر ....عشقه دیگه کاریش نمیشه کرد
نگهبان که ندیمه رو یه جای خلوت گیر اورده مشغول بوسیدن اونه که جومانگ میبیندش و بهش میگه خجالت نمیکشی با خواهرت از اینکارا میکنی؟
اونم میگه این که خواهرم نیست ما پدر و مادرامون باهم فرق دارن تازش تو خودت تو با دخترها بودن زبانزدی ، من خودم هم توی اون کافه دیدمت با دخترها
جومانگ واسه خداحافظی میاد پیش مادرش و مادرش هم یه حلقه روبهش میده و میگه هروفت سیندرلای زندگی ات رو دیدی اینو بهش بده
جومانگ به این دوتا میگه وقتی من نیستم چشم از برادرهام برندارین ، روی این که چطور میشه شمشیر نشکن ساخت هم کار کنین، که مو پال مو میگه من یکی ساختم
میبره کارگاه وبه جومانگ نشون میده اما میگه این یکی تصادفی اینطوری شد ه ما هنوز راز ساختش رو بلد نیستیم
یکی از کاهن های جوونی که توی قصره به کاهن بزرگ میگه من یه سایه رو توی این قصر حس میکنم و کاهن هم بیش از پیش یاد کمان شکسته میفته
شاه که به ملاقات یوهوا اومده از سفر جومانگ مطلع میشه و به یوهوامیگه
به جومانگ نگو پدرش کیه زمانش که بشه خودم یواش یواش بهش میگم
همون وقت هم کاهن ازراه میرسه و به شاه میگه
کمان مقدس شکسته
کاریکی از شاهزاده هاست باید زودتر بفهمی کار کیه چون شکستن کمان برامون بدبختی میاره
شاهه مهمی میگه تو کاری نداشته باش مگه قبلا بهت نگفتم؟ من خودم درستش میکنم
کاهن هم که حسابی سرخورده میشه دوباره هر چی کاهنه دور خودش
جمع میکنه و میگه مراسم بز! رو توی 10روز به صورت فشرده برگزار میکنیم
خلاصه یک مراسم مسخره ای به پا میکنن و دلم میخواد دیونه بازی هاشون رو ببینین
یه بز میارن و میکشنش و خونش رو میریزن روی اب و مثلا از روی لکه ها کاهن
یه چیزهایی میفهمه
روز سفر که میاد محافظ به اون سه تا میگه حتی شب ها هم باید نگهبانی بدین
و مراقب بانو باشین
تو راه رفتن بویونگ به بدرفه اومده و جومانگ میگه اگه پول گیرم بیاد توی این سفر ازادت میکنم
شاهزاده پو که چند تا از ندیمه ها رو میبینه رو به یکیشون میکنه و میگه امشب بیا
قصر من ، ندیمه بیچاره هم جز اطاعت کردن کار دیگه ای نمینونه بکنه ، دایی اش سر میرسه و میگه
تو نمیدونی ندیمه ها جز اموال شاه حساب میشن ، شاهزاده هم میگه بابای من سالی یه بار به اینا نگاه هم نمیکنه تو نگران نباش
پو از روی اجبار به برادرش میگه که به کاهن گفتم که مانتونستیم اصلا کمان رو بکشیم ،
دائه سو هم که امپرش میره روی 3000 بهش میگه اخه توی اون کله تو چی قایم کردن؟؟
تو نفهمیدی کلاسمون میاد پایین؟؟؟
حاکم هیون تو طبق معمول شر درست میکنه ومیره ملاقات امپراطورشون ،
دائه سو هم همینو میکنه بهونه میممیه خونه یونتابال که ببینه علت ا ین ملاقات چیه
وقتی میرسه به یونتابال میگه ا نگار دختر ت نیستش؟؟ اونم جریان سفر رو براش میگه
وقتی دائه سو میپرسه که جومانگ و سو چطوری باهم اشناشدن، یون تابال توضیح
میده که وقتی جومانگ تو یه مرداب بوده سو نجاتش داده و به فلان کوه بردتش ،
همون جا دائه سو دو زاری تیزش میفته که جومانگ دروغ گفته که نتونسته به اون کوه بره
توی راه اردو میزنن و سو به جومانگ اصرار میکنه با اونا شام بخوره ولی جومانگ
میگه دوست دارم با بروبچ باشم
شب دو تایی باهم خلوت میکنن و جومانگ میگه یادته به من گفتی
احمق به درد نخوری؟ سو میگه اره بودی
جومانگ میگه الان چی؟ سو میگه یه کم بهتر شدی و جفتشون میزنن زیر خنده ، که سویونگ و نوکره سر عاشق شدن سو سئو نو شرط بندی میکنن
ملکه که سعی میکنه رابطه بین کاهن و شاه رو دوباره خوب کنه کلفتش رو میفرسته سراغ کاهن ولی کاهن محل نمیذاره و یه دفعه در حین انجام مراسم بیهوش میشه
ملکه با دائه سو درد دل میکنه و میگه اوضاع بین شاه و کاهن خرابه، دائه سو هم میگه بابام هر کاری میکنه راست میگه این زنه همش چرت و پرت میگه، ملکه میگه مادر حواستو جمع کن اگه مردم بفهمن و کاهن به مردم حرفی بزنه بل بشو میشه
فرماندار هیون تو میاد پیش شاه ....
جوانگ نقشه راه رو بررسی میکنه و توی همون مسافرخونه، سربازهای با مانگ(همون فرمانده ای که قبلا با سو معامله کرد و کلک زد و سو میخواست بکشتشون)سو رو میبینن و میشناسن و به فرمانده شون میگن
با مانگ هم میگه برین این دختره رو بیارین تا حالیش کنم من کیم، این فرمانده به خاطر اون حرکت سو ، شغلش رو از دست داده و با افرادش دزدی میکنن
شب همه خوابن که اونا میان سراغ سو که دخلشو بیارن
سو از خواب بیدار میشه و با اونا میجنگه ، جومانگ هم که با پیژامه خوابیده از سرو صدا بیدار میشه و میره کمک سو...
0 نظرات:
ارسال یک نظر