به اونجا رسیده بودیم که جومونگ از هه مو سو میپرسه که کی هستی و .. و هه مو سو هم میگه من حتی خودم هم دیگه فراموش کردم که کی هستم ….
نخست وزیر و یومیول به سلول هه مو سو میرسند ولی جومونگ قبل از اونا سلول رو ترک کرده بود و جایی پنهان شده بود که از دیدن یومیول و نخست وزیر تعجب میکنه !
هه مو سو وقتی صدای اومدن اونا رو میشنوه میگه : موسانگ تویی؟ — هه مو سو میفهمه که 2 نفر از قصر اومدن و میگه شما برای مدت طولانی هست که منو زندانی کردین برای چی یه دفعه به سراغم اومدید ؟ کی با شما اومده ظاهرا دفعه اولشون که میان اینجا
موسانگ: صبر کن ببینم مگه تو کور نیستی؟ پس از کجا فهمیدی ؟
هه مو سو : یکی از 2 نفری که با تو اومدند یک خانومه ؟ خیلی وقت بود که بوی عطر یه خانوم به مشامم نرسیده بود. برای چی اومده اید ؟
نخست وزیر و یومیول از سلول هه مو سو بیرون میرن و جومونگ اونا رو موقع رفتن باز میبینه
نخست وزیر به موسانگ میگه که به هیچ کس نگو که ما اومدیم اینجا اگه حرفی بزنی تو و تمام خانوادت میمیرن
موسانگ به جومونگ میگه : چومو از اینجا برو و دیگه برنگرد ! در آینده ما همدیگر رو در کوه چون ما میبینیم !
جومونگ: چرا نخست وزیر اومده بود اینجا ؟ چرا اومده بود اینجا که اون زندانی رو ببینه ؟ اون مرد کیه ؟ چکار کرده ؟ تو میدونی؟
موسانگ: نه - حتی اگه میدونستم هم بهت نمی گفتم پس دیگه بس کن ! و میشه لطفا بری ؟
جومونگ هم به کوه (چون ما ) میره و به حرف هایی که هه مو سو زد و اتفاق هایی که افتاد فکر میکنه !
یونگ پو به تسو گزارش کار میده و میگه: جومونگ هر روز میره بیرون
تسو: بیرون چکار داره ؟
یونگ پو: من چند نفر رو فرستادم دنبالش اما هر بار یه جوری گمشون کرده !
تسو: جومونگ رو بیار به زمین تمرین
یونگ پو هم جومونگ رو به زمین تمرین میبره !
تسو: شنیدم تازگی ها زیاد بیرون از قصر میری ! بیرون چکار داری؟
جومونگ: از اینکه تمام روز در قصر بمونم کسل میشم ! بیرون رفتنم دلیل خاصی نداره
تسو: دفعه پيش ديدم كه داري تمرين هنرهاي رزمي مي كني مي خوام بهت يه مهارت جديد ياد بدم - به جومونگ یه شمشیر میده و میگه بهم حمله کن !
جومونگ: من حريف قابلي نيستم من چنين توانايي ندارم
یونگ پو هم میگه ای بی مصرف حتي اگر هيچ مهارتي هم نداشته باشي بايد جرات حمله كردن رو به خودت بدي چطور مي توني با چنين ذهنيتي در هنرهاي رزمي پيشرفت كني برادر بهت يه شانس داده چرا به جاي استفاده از اين شانس همين طور اونجا ايستادي؟
تسو به یونگ پو میگه کنار وایسا و به جومونگ میگه نگران نباش. زود باش دیگه حمله کن
مبارزه شروع میشه و ایندفعه یه همچین حالتی به وجود میاد :
تسو: مي خوام بهت يه مهارت ديگه ياد بدم با اين حال كه من تشويقت كردم اين كار رو بكني اما هرگز نبايد با من مي جنگيدي شجاعت غير منطقي به مرگ منجر ميشه، اين رو به خاطر داشته باش
تسو و یونگ پو میرن و جومونگ هم از اینکه به خاطر شمشیرش انقدر تحقیر شد عصبانی میشه !
جومونگ پیش سرپرست کارگاه آهنگری ( موپال مو ) میره !
موپال مو : دير وقته، چي باعث شده بياييد به اينجا؟
جومونگ : اومدم چون مي خواستم ببينمتون ! ( و یه ظرف شراب بهش میده )
موپال مو: يادتون مياد؟ وقتي خيلي جوان بوديد هر روز با عاليجناب مي آمديد به مغازه آهنگري از من ميخواستي كه براتون يه آيينه برنزي درست كنم حتي براي اين كار يك بار هم بهم رشوه داديد
جومونگ: درسته
موپال مو: از من كه فقط چاقو و شمشير درست ميكردم خواستيد كه براتون يه آينه درست كنم یا دفعه پيش كه بهم يواشكي يكم از شراب عاليجناب رو دادي !
جومونگ: مادر هنوز از آينه اي كه ساختي داره استفاده ميكنه
موپال مو: حالا چكار داريد؟ شايد دوباره ازم ميخواهيد كه يه آينه جديد براتون درست كنم؟ با اين حال كه من در آهنگري كار ميكنم اما خبرهايي از شما به من ميرسه شنيدم كه شما رو با يك خدمتكار از قصر پيشگويي ديده اند. اين چه مشكلي داره؟ اگر عاليجناب مي خواهند كه يك زن رو خوشحال كنند حاضرم براتون يه آينه بسازم
جومونگ: من برای یه آینه نیومدم ، بلکه بحاطر یک شمشیر اومدم شمشيري كه هيچ وقت نشكنه يكي درست مثل شمشير برادر تسو شمشيري كه هرگز نشكنه، من يكي مثل اون ميخوام
برادر ملکه برای تسو یه محافظ میاره و میگه : اين كسي هست كه حاضره حتي زندگيش رو هم براي شما فدا كنه
محافظ جدید: من نا رو هستم
برادر ملکه: اين مرد مثل سايه شما خواهد بود و از شما محافظت خواهد كرد
تسو: متشكرم دايي جان — دایي جان مادر نگرانه كه شايد عاليجناب جومونگ رو وليعهد بكنن شما چي فكر مي گنيد؟ ممكنه كه عاليجناب تاج و تخت رو به جومونگ ببخشن؟
برادر ملکه: از آنجايي كه عاليجناب هميشه نظر خاصي نسبت به جومونگ داشته اند اين امر بعيد نيست. ما بايد هر كسي رو كه ممكنه باعث دردسر بشه از سر راه برداريم. من به شماكمك مي كنم
موپال مو هم میگه نمیتونم شمشیر رو به شما بدم
جومونگ: من اين شراب رو بهتون ميدم، هرچند كه مي دونم شما بيشتر خواهيد خواست
موپال مو: موضوع شراب نيست شما خودتون مي دونيد هيچ اسلحه اي نبايد از آهنگري بيرون بره مگر اينكه پادشاه دستور داده باشند اگر شمشير رو ببريد بيرون و يا كسي بفهمه كه شما سلاح رو پيش خودتون و براي خودتون نگه داشته ايد من به مرگ محكوم خواهم شد
جومونگ: من فقط مي خوام از خودم محافظت كنم اگر هر اتفاقي بيفته چيزي در مورد تو نمي گم خواهش مي كنم
خبر میرسه که قوم سان بی دوباره با بویو وارد جنگ شده !
گوم وا: جزئيات ماجرا رو برام بگو
ژنرال: بعد از اينكه شما با قوم سان بي جنگيديد اونها 200 مايل از رود ليااُ عقب نشيني كردند اما خيرا دوباره از اون رود گذشته اند و سه روستا رو به آتش كشيدند و تمام جيره مردم رو دزديدند
گوم وا: پس ژنرالها و افراد مستقر در اون منطقه چكار مي كردند؟
ژنرال: ظاهرا عاليجناب بطور كامل قوم سان هي رو نابود نكرده بودند
گوم وا: اما تمام ارتششون از بين رفته بود چطور تونستند در عرض چند ماه يك ارتش ديگه بسازند؟
مسئول ناحیه: ارتشي كه روستاها رو نابود كرده چندان هم بزرگ نبوده اونها در گروهاي 10 نفره اومده اند و روستا رو اشغال كردند اما اسلحه هاشون از فولاد ساخته شده بوده به همين خاطر ما نتونستيم با اونها مقابله كنيم
گوم وا: بدون كمك قوم هان ، اونها هرگز نمي تونستن چنين كاري بكنند
ژنرال: نظر من هم همينه
نخست وزیر میاد و میگه : بايد خبر مهمي رو بهتون بدم فرماندار جديد شهر هيون تو داره مياد به سمت بويو
گوم وا: اين كارش چه معني ميتونه داشته باشه؟ چرا فرماندار جديد به جاي رفتن به هيون تو داره مياد به بويو؟
نخست وزیر: گفتن كه اول مي خوان با شما ملاقاتي داشته باشند و بعد به هيون تو برن
گوم وا: فرماندار جديد، اون كي هست؟
نخست وزیر: من نمي دونم
گوم وا: تمام خاندان سان بي طبق دستور فرماندار جديدشان مسلح به شمشيرهاي فولادي شده اند نخست وزير سريعا تمام افسران رو جمع كن
فرماندار جدید هیون تو در حال اومدن به بویو هست :
افسران جمع میشن و جلسه شروع میشه
مسئول امور قصر ( برادر ملکه ): من فكر نكنم حملات قوم سان بي به اومدن فرماندار جديد به اينجا، ربطي داشته باشه با اين حال كه قوم سان بي از اسلحه هاي فولادي استفاده كرده اند ما چندان سازمان يافته نيستند به همين خاطر فكر نكنم كه از قوم هان كمك گرفته باشند ولي ممكنه كه از راه تجارت با اونها، چنين اسلحه هايي رو تامين كرده باشند و با اين حال كه فرماندار جديد ما رو از ورودش با خبر نكرده ولي اين موضوع ممكنه يك استراتژي براي بوجود آوردن روابط بهتر ، بين ما دو قوم باشه
نخست وزیر: اين موضوعي نيست كه بخواهيم با خوش بيني بهش نگاه كنيم در حاليكه قوم سان بي اسلحه هاش رو براي مبارزه با ما آماده كرده فرماندار جديد هم قصد داره سر زده به اينجا بياد اصلا تصادفي به نظر نمياد
ژنرال: من هم با جناب نخست وزير موافقم قوم هان بخاطر اينكه ما زمين ها و محدودمان رو افزايش داده ايم از بويو حساب ميبره به همين خاطر از ارتش سان بي استفاده كرده تا به ما اخطار بده و بعد از اون هم فرماندار هيون تو به بهانه ديدار از بويو مي خواد به ما گوش زد كنه كه بهتره دست از كشورگشايي هامون برداريم
نخست وزیر: حق با ژنرال است عاليجناب، ما بايد يه فكري كنيم
گوم وا: ژنرال، هر چه سريع تر دويست نفر از بهترين سربازامون رو با اسلحه هاي فلزي به رودخانه ليااُ بفرست قوم سان بي رو شكست بده — جناب وزير به همه آهنگران در آهنگري بگيد كه مشغول ساخت اسلحه هاي جديد بشوند
خبر به گروه تجاری یونتابال هم میرسه
سو سو نو به سایونگ میگه : مگه فرماندار جديد نبايد مستقيما به هيون تو بره؟
سایونگ: من هم شنیدم
سو سو نو: من با پدر شرط بستم که قوم هان از این طريق مي خواد با ما وارد صلح بشه اما پدر فكر ميكنه كه يك نقشه است كه به ما بگويند كه بايد دست از كشورگشايي مان بر داريم نظر تو چيه؟ حق با منه، درسته؟
یونتابال: اما با اين حال كه شرط بستيم فكر نكنم كه موضوع به همين سادگي ها باشه مي خوام بدونم كه نظر تو چيه
سایونگ: اين كه به سان بي سلاح داده اند ميتونه يك نقشه باشه تا بفهمند در ذهن افراد بويو چي ميگذره با توجه به شخصيت پادشاه گوم وا، اون حتما تمام سعي خودش رو ميكنه تا تعداد زيادي سلاح با كيفيت سلاح هاي قوم هان درست كنه در ضمن سفر فرماندار نه تنها يك اختاره بلكه اون مي خواد سر در بياره كه در آهنگري هاي بويو چي ميگذره ساخت سلاحهاي با دوام بيش از صد ساله كه از برنامه ها و آرزوهاي سرپرستان هست
یونتابال: به نظرت مي تونيم از اين مورد سودي نسيب خودمون بكنيم؟ مشكل تو اينه كه هميشه مي خواهي هوشت رو نشون بدي اما يادت باشه كه اين ميتونه به قيمت زندگي ات تموم بشه
یونتابال میره بیرون
سو سو نو: اون اين رو گفت چون تو براش خيلي مهمي و هميشه روي تو حساب خاصي باز ميكنه بيا پدر برامون يك صورت مسئله طرح كرده بيا جوابش رو پيدا كنيم
یونتابال به اوته میگه : یه نفر رو اجیر کن تا بتونه ازش حرف بکشه که در بویو چی میگزره
اوته: ما يكي رو پيدا كرده ايم اما پول زيادي ميخواد
یونتابال: مگه تمام گروه تجاري يا تمام سرزمين خاندان گیرو رو خواسته؟ اين موضوع سرنوشت قوم ما رو رقم مي زنه پس هر چه قدر كه ميخواد بهش بديد
مسئول گروه ( پدر اوته ) میاد و به یونتابال میگه: اسم مردي كه كنترل بازار بويو رو در دست داره دو چي است اون كنترل همه چيز رو در دست داره اون كنترل تمام كوها رو در دست داره و خيلي هم حريصه
یونتابال : دو چي - سعي كن از كارهاي اين مرد سر در بياري
دوچی یه قاچاقچی هستش که کنترل معاملات و … رو در دست داره و علاقه ی زیادی به خام خوردن داره !!!
یومیول به یاد حرف های هه مو سو میفته که گفته بود برای چی زندانیش کردن و …
همین لحظه بانو یوها به ملاقات یومیول میاد
یومیول: اولين باريه كه به قصر پيش گويي مياييد، درسته؟ غافلگيرم كرديد
بعد از تعارف کردن و … میرن سر اصل مطلب
یومیول: چيزي اذيتتون ميكنه؟ موضوع پرنس جومانگ است؟
بانو یوها: بله هيچ وقت فكر نمي كردم كه اون باعث دردسر خاندان سلطنتي بشه به خاطر اون هر شب بي خوابي ميكشم خيلي نگران بودم اما ناگهان به ياد يوميول افتادم اين كاخ بزرگ براي من مثل يك جزيره ميمونه من دوست دارم تا اين جزيره رو ترك كنم و افكارم رو با كس ديگه اي در ميون بزارم نمي دونم بايد كجا برم يا اينكه از كجا مي تونم شروع كنم اما شما مي توني براي من پلي باشه كه ميتونه من رو از اين جزيره بيرون ببره
یومیول: مي دونم كه چه احساسي داريد اما نمي دونم كه آيا قدرت چنين كاري رو دارم يا خير اما تمام سعي خودم رو ميكنم تا به شما كمك كنم
بانو یوها تشکر میکنه و یه چیزی روی میز میزاره و یومیول هم ازش خوشش میاد
خدمتکار ملکه میگه که بانو یوها یک ساعت هست که در قصر پیشگویی هستش
ملکه: قبلا هرگز به اونجا نرفته بود؟ مي خواست چكار كنه؟ برو و سعي كن كه بفهمي چي در ذهن يوها ميگزره؟
جومونگ شبانه از روی بام به آهنگری میره تا نگهبان ها اونو نبینن
سرپرست آهنگری ( موپال مو ) روش ساختن شمشیر رو به جومونگ میگه …
موپال مو: اينجا كوره اي است كه فلز در آن گداخته ميشه اينها هم براي ميزان كردن آتش است فلز ذوب شده اينجا جمع ميشه و بعد به داخل قالب ميريزه و اينجاست كه شكل يك شمشير رو به خودش ميگيره و ……
جومونگ هم مشغول کار میشه و شروع به ساختن یه شمشیر میکنه !!!
نارو ( محافظ تسو ) جومونگ رو که در حال درست کردن شمشیر هست رو میبینه و میره که به تسو بگه که یونگ پو جلوش رو میگیره و به زور ازش میپرسه که چی فهمیده و نارو هم بهش میگه که جومونگ داره یه شمشیر میسازه و به نارو میگه که به تسو چیزی نگه و به خودش میگه میدونم باهاش چی کار کنم !!!
0 نظرات:
ارسال یک نظر