خبر به گوم-وا میرسه که هه مو سو رو 3 روز دیگه به هان میبرن تا در موردش تصمیم بگیرن
گوم-وا هم به پدرش میگه که باید اونو نجات بده و یه لشکر برای نجات هه مو سو از پدرش میخواد اما پدرش قبول نمیکنه و میگه به خاطر هه مو سو تمام تلاشامون نقش بر آب شد ! و به خاطر اسرار گوم-وا بهش میگه بره بیرون !
نخست وزیر با گوم-وا در مورد اینکه باید از نجات هه مو سو صرف نظر کنه صحبت میکنه و میگه که دلیل اصلی پیروزی هان ها این بود که هه مو سو در دامی از پیش طراحی شده افتاد و پدرت این کار رو کرد.
گوم-وا از نخست وزیر میپرسه که از این توطئه اطلاع داشت و اونم تایید میکنه و گوم-وا شمشیر رو به طرفش میگیره و نخست وزیر هم مثل همیشه میگه که از مرگ هراسی نداره ! و اگه هه مو سو زنده بمونه بویو و عالیجناب در خطر خواهند بود !
سواره نظام هان در حال انتقال هه مو سو هستند که گوم-وا و افراد سپاه دامول بهشون حمله میکنن
گوم-وا هم میره تا هه مو سو رو نجات بده اما هه مو سو میگه نزار افراد بیشتری به خاطر من بمیرن و من نتوستم انتقام بانو یو-هوا و خاندان هابیک رو بگیرم و حتی اگه زنده بمونم دیگه از کار افتاده هستم
گوم-وا هه مو سو رو سوار اسب میکنه و اسب رو میزنه تا راه بیفته سواره نظام هم دنبالشون میرن تا جایی که سر دوراهی اسب هه مو سو از یه سمت دیگه میره و از هم جدا میشن و سواره نظام دنبال هه مو سو میرن
اسب هه مو سو رو به لب دره میبره و سواره نظام هم با تیرکمان به اون شلیک میکنن ( چندین عدد تیر ! ) و اون از دره میفته پایین تو دریا
گوم-وا هم از اون طرف کوه این صحنه رو میبینه
وقت زایمان فرا میرسه و بچه سالم به دنیا میاد !
همین لحظه یومیول پرنده سه پا رو میبینه که پر میکشه و از روی خورشید بویو میره !
خدمتکار هم به گوم-وا میگه که بچه پسره ! و اونم خوشحال میشه
حال پدر گوم-وا که بیماری سل داشت خیلی بد میشه و پزشک ها هم کاری نمیتونن بکنن
یومیول هم به نخست وزیر میگه که مطمئنه هه مو سو مرده و اون هم تایید میکنه و یومیول میگه که پرنده سه پا از فراز بویو رفته اما نمرده و با قدرت بیشتری هم رفته ! و احتمال برگشتش هست و نخست وزیر هم میگه امکان نداره اون پرنده دوباره برگرده !
یو-هوا به گوم-وا میگه که به محض اینکه حالش بهتر بشه از اینجا میره و گوم-وا هم میگه که این بچه مال من خواهد شد ….. فرزند گوم وا ! و یو-هوا میگه ولی وقتی بزرگ شد بهش میگم که پدرش هه مو سو بوده و میخواهم اون رو طوری بزرگ کنم که مثل اون بشه ! به کوهستان میرم و بزرگش میکنم ! گوم وا هم میگه اونجا کاری نمیتونه بکنه جز یاد گرفتن شکار و … فکر میکنی اینطوری مثل هه مو سو میشه ؟
گوم-وا پیش پدرش میره و بهش میگه قبل از اینکه بمیری باید چیزی رو بدونی … امروز دختر رئیس قبیله هابیک پسری رو بدنیا آورد …. اون پسر …. از گوشت و خون هه مو سو است … این نقشه پدر بود که باعث کشته شدن هه مو سو یعنی پدر این کودک شد …. اما از الان به بعد اون کودک مال من میشه و من اونو بزرگ می کنم و کاری میکنم که راه هه مو سو رو ادامه بده
گوم-وا هم به نخست وزیر میگه که یو-هوا یه پسر بدنیا آورده و به خاطر اینکه پدر حالش خوب نیست بیرون از قصر میمانند اما بعدش سریعا به قصر برگردانده میشوند !
نخست وزیر هم به قضیه شک میکنه که اون بچه فرزند گوم-وا هست یا نه !؟! و یاد حرف های یومیول در مورد پرنده سه پا میفته و تصمیم میگیره اون بچه رو بکشه و به ژنرال میگه که باید یو-هوا و بچش رو بکشه چون اونا بچه ی گوم-وا نیستن و برای آینده بویو خطر دارند ! و یه سری دلایل دیگه هم براش میاره ! و باید اونا رو بکشه ! اونم قبول میکنه !
گوم-وا به همسرش میگه که یو-هوا قراره به قصر بیاد و یه سری بحث بینشون پیش میاد !
ژنرال هم به سراغ یو-هوا و بچه میره ! اول از همه خدمتکار رو بیرون از خونه میکشه وقتی به اتاق یو-هوا میره میبینه که نیستن و رفتن. دنبالشون تو جنگل میره ، هوا بارونی هست و رعد و برق میزنه - یو هوا همه بچه رو بغل گرفته و داره فرار میکنه
اینم بچه ( جومونگ ) :
یو-هوا هم از هه مو سو کمک میخواد میگه که این بچه توست و لطفا کمکم کن ، ژنرال هم دنبالشون هست ولی هنوز پیداشون نکرده
گوم-وا هم به محل یو-هوا میره و میبینه که نیستن و خدمتکار کشته شده و میره تو جنگل دنبالشون
چند سرباز هان یو-هوا رو میبینن و دنبالش میرن که ژنرال در همین لحظه اون سربازا رو میکشه و یو-هوا هم فکر میکنه که نجاتشون داده !
ژنرال بویو شمشیرش رو بیرون میکشه و میگه نمیزارم که شما و بچه برین !
یو-هوا ازش میپرسه چرا میخوای منو بکشی ؟ ژنرال هم میگه چون با ژنرال رابطه داشتی و یو-هوا هم میگه مگه بویو و هه مو سو با هم یک هدف نداشتند و برای نابودی هان نمیجنگیدند ژنرال هم میگه که پادشاه نقشه دستگیری هه مو سو رو کشیده بوده !
یو-هوا هم میگه که ولیعهد گوم-وا چیزی میدونه ؟ ژنرال هم میگه نه و اون چیزی نمیدونه و این تقدیر شما و این کودکه که در این محل و اینجوری بمیرید. ژنرال شمشیرش رو بالا میگره تا اونا رو بگشه که رعد و برق به شمشیرش میگیره و میمیره
گوم-وا هم با کمک سرباز های بویو دنبال یو-هوا میگرده
یو-هوا هم بعد از کمی فکر کردن تصمیم میگیره به قصر بویو بره !
وقتی وارد قصر میشه با هه مو سو در دلش حرف میزنه و میگه که من و این کودک برای اینکه رویای تو رو به واقعیت تبدیل کنیم به پیش کسانی که تو رو کشتند برگشتیم و این کودک کارهایی که تو نتونستی انجام بده رو انجام خواهد داد !
گوم-وا هم میرسه و یو-هوا بهش میگه که با خواستش موافقت میکنه و بچه رو بهش میده و میگه اسم این کودک جومونگ خواهد بود لطفا با این کودک طوری رفتار کنید که با بچه های خودتون رفتار میکنید گوم-وا هم قسم میخوره که تا زمانی که زنده هست هیچ کس به این کودک صدمه نمیزنه و اون رو طوری بار خواهم آورد که قهرمان چوسون بشه
به بیست سال بعد میریم
راوی این چنین میگه :
گوم-وا جانشین هی بو رو ( پادشاه بویو ) یو-هوا را به عنوان صیغه سلطنتی خود در آورد و جومونگ را مانند فرزندان خود بزرگ کرد گوم-وا در تلاش خود برای باز پس گیری زمین های چوسون و ادامه راه هه مو سو نه تنها برای توسعه ی ساخت آهن آلات برای تهیه سلاح تلاش کرد بلکه برای گسترش مرزهای کشورش نیز تلاش های بسیار انجام داد طی جنگ های زیادی که به وقوع پیوست بویو کم کم گسترش یافت تا اینکه به محدوده ای رسید که برای قوم هان یک تهدید جدی به حساب می آمد
گوم-وا و افراد به کمپ میرن تا استراحت کنن و سه شاهزاده به دیدن پدرشان می روند !
معرفی ! :
از چب به راست - شاهزاده یونگ-پو ، شاهزاده تِسو ، شاهزاده جومونگ
تسو میگه که برای ادای احترام اومدیم و گوم-وا هم میگه موضوع چیه برای چی از قصر اومدین تا اینجا ؟
با هم داخل چادر میرن و تسو میگه برای اینکه در جنگ به عنوان سرباز شما باشیم اومدیم و ما چطور میتونیم در حالی که شما می جنگید به خوشگزرانی در قصر بپردازیم ؟
گوم-وا هم میگه که چه خبر از بویو ؟ تسو هم میگه تمام مردم بویو در حال تهسین شما هستند
گوم-وا از جومونگ میپرسه که حال مادرت خوبه ؟ اونم میگه خوب بوده و اینکار گوم-وا تسو و یونگ-پو رو عصبانی میکنه چون حال مادر اونا رو نپرسید !
جومونگ به سراغ یکی از زن های قصر پیشگویی میره و دستی به صورتش میکشه و میگه چقدر لاغر شدی ؟ جای تعجب هم نیست بیشتر از یه ساله که قصر بویو رو ترک کردی !
و ازش میپرسه که از دیدنش خوشحال نیستی ؟ من فقط برای دیدن تو این راه طولانی رو طی کردم ! و اونو به زور بغل میکنه !!!
در همنین لحظه شیپور آماده به جنگ به صدا در میاد و دو شاهزاده دیگر لباس های رزم خودشونو میپوشن و جومونگ هم میاد و اونا بهش میگن که بره لباسش رو بپوشه و جومونگ هم میگه که منم باید برم ؟ ! اما من تابحال از شمشیر استفاده نکرده ام ! یونگ-پو هم میگه که تو مایه ی ننگ و … هستی
تسو هم میگه برو لباست رو بپوش اگه پدر تو رو اینطوری ببینه ازت ناامید میشه نگران نباش من ازت محافظت میکنم !
صبح روز بعد جنگ شروع میشه و جومونگ هم در این جنگ شرکت میکنه !
تسو و یونگ پو به خوبی مبارزه میکنن اما یکی از افراد دشمن با جومونگ درگیر میشه و نزدیک به کشتنش تسو جومونگ رو نجات میده !
جنگ تموم میشه و بویو جنگ رو میبره و به کمپ بر می گردند
در کمپ جلسه ای برگزار میشه و ژنرال هوک-چی ( ژنرال جدید بویو ) میگه که یک سال هست که در حال جنگ هستیم و بعضی سربازان فرار کرده اند و بیشتر اون ها خسته شده اند و ما باید برگردیم از ادامه جنگ ها خودداری کنیم پادشاه هم از یومیول نظر میخواد که اون هم میگه تعداد زمین های شما نسبت به پادشاه قبلی دو برابر شده و این برای ترس قوم هان کافیه و بهتره که برگردیم ! و ما مراسم یادبود رو در پیش داریم که باید در بویو برگزار بشه گوم وا هم قبول میکنه که به قصر برگردند اما میگه که یادتون باشه هرگز از جنگ با هان نمیترسه !
پادشاه و افراد به قصر بر می گردند
ملکه وان-هو به خودش میرسه و منتظر پادشاه میمونه که پسراش میان و از کارشون در جنگ تعریف میکنن و اینکه تسو سر ژنرال دشمن رو قطع کرد و به پدرش هدیه داد !
خدمتکار ملکه میاد و میگه که پادشاه به اتاق بانو یو-هوا رفتند و ملکه ناراحت میشه و ملکه میگه من یک اشتباه کردم اونم این بود که یادم رفته بود جایی در قلب اون ندارم !
یو-هوا به گوم وا میگه که بهتره بره و ملکه رو هم ملاقات کنه ولی گوم وا میگه مهم نیست من اینجا میمونم ! و باید مطلبی بهتون بگم و میگه که تمام این جنگ هایی که انجام دادم به خاطر هه مو سو بود و در تمام این جنگ ها به اندازه کافی زمین بدست آوردیم که بتونیم قوم هان رو به وحشت بندازیم اما هنوز نتونستم که این احساس گناه رو از خودم دور کنم دین من به هه مو سو هنوز کامل نشده ! علتش رو میدونی ؟ من با هه مو سو یک پیمان بستم اینکه جومونگ رو طوری بار بیارم که بتونه زمین های چوسون رو پس بگیره اما در حال حاضر جومونگ وضعی رو نداره که بتونم این عهد رو تکمیل کنم اون خیلی ضعیفه
یوهوا هم میگه که من مقصرم من جومونگ رو درست بزرگ نکردم گوم وا هم میگه که این گناه منه که به اون تعلیم ندادم ولی از الان به بعد ترتیبی میدم که جومونگ تحت تعلیم مشکل و سازنده قرار بگیره ممکنه اول ناراحت بشین اما باید تحمل کنین
یو-هوا به یاد موقعی که هه مو سو ازش خواستگاری کرد میوفته و انگشتری که هه مو سو بهش داده بود رو دستش میکنه
خوب میریم سراغ گروه تجاری یون تابال که گفته بودم خوب یادتون بمونه و خیلی تاثیر گذاره این گروه !
رئیس گروه ( یون تابال ) شمشیر های جدیدی رو میاره که به محافظ گروهشون نشون میده و میگه که به گارد محافظین بدین و بقیه شمشیر ها رو هم برای تجارت به هنگ-این ببرین و در ضمن اینبار سرپرست گروه تجاری به هنگ-این سو سو نو هست
کاروان تجاری هم راه میوفته به سرپرستی سو سو نو :
وقت مراسم مذهبی میرسه و جومونگ قبل از مراسم میره که بازیگوشی کنه و اتاق خدمتکار های قصر پیشگویی رو از لای در دید میزنه ! و باز هم به این دختری که در کمپ دیده بودش خیره میشه !
مادر جومونگ ( یو-هوا ) هم به دنبال پسرش میگرده و خدمتکارش میگه شنیدم رفته به قصری که مراسم برگزار میشه و یو-هوا و خدمتکارش به مراسم میرن
جومونگ که دنبال اون دختره ( بویونگ ) از قصر پیشگویی بوده وسط راه جلوش رو میگیره و میگه تا شورع مراسم وقت زیاد هست بیا یه کم حرف بزنیم !!! بازم بویونگ ازش خواهش میکنه که بیخیال بشه ولی جومونگ این حرف ها حالیش نیست ! و یه سری حرف ها میزنن که نباید با تو باشم و …. بویونگ هم میخواست بره که جومونگ باز هم جلوش رو میگیره و میگه از من خوشت نمیاد ؟ و دستش رو میگیره و به زور با خودش میبره !
مراسم هم شروع میشه اما از جومونگ خبری نیست !
جومونگ بویونگ رو به یه انباری میبره و بویونگ ازش میخواد که بره به مراسم و جومونگ هم میگه به یه شرط میذارم اینکه بازم به دیدن من بیایید ! بعد از یه سری حرف ها صدای پای سربازا میاد و قایم میشن اما سربازا که در رو باز میبینن میان چک میکنن و بعد هم در رو از پشت میبدن !
جومونگ هم تازه میفهمه که تو دردسر افتاده ! و بویونگ هم میگه حالا چیکار کنیم و من از شما متنفرم !
مراسم در حال تمام شدنه و جومونگ هنوز نیومده ! پادشاه هم در حال دعا و …. ! هست
جومونگ هم که بیخیال دراز کشیده و مشغول چرت زدنه !
یو-هوا که نگران شده بازم به خدمتکارش میگه بره پرس و جو کنه ولی خبری از جومونگ نمیشه ! و بهش میگه که قصر رو ترک نکرده و اونم میپرسه پس کجاست ؟ و میگه بازم بگرد !
ملکه هم پیش پادشاه رفته و بهش میگه چطور میتونه انقدر بی مسئولیت باشه و از این حرف ها که جومونگ رو از چشم پادشاه بندازه ! گوم-وا هم میگه که من خودم این موضوع رو پیگیری می کنم
گوم-وا و ملکه در مورد جومونگ حرف میزنن و گوم-وا میگه که اگه جومونگ بی دست و پاست پس برای تسو و یونگ پو مشکلی ایجاد نمیکنه و … لطفا برای این مادر و پسر مشکلی ایجاد نکنید و باهاشون مهربان باشید ! ملکه هم میگه که من از زندگی با اون مادر و پسر متنفرم !
یونگ پو هم دنبال جومونگ میگرده که اونو با دختره پیدا میکنه
جومونگ رو بیدار میکنه و بهش میگه که به مراسم نیومدی و با یه زن از قصر پیشگویی در انبار خوابیدی ؟ ! بلند شو و جومونگ هم میگه موضوع اون طور نیست که فکر میکنی و جومونگ رو پیش پادشاه میبرند !
پادشاه ازش میپرسه که حقیقت داره این حرفا ؟ اونم میگه فقط میخواستم کمی با اون دختر حرف بزنم !!! ولی نمیدونم چطور شد که در انبار قفل شد ! یونگ پو هم میگه که این فرد مایه ننگ خاندان سلتنطی هست و باید اون رو سرعا از قصر بیرون کرد ! پادشاه هم به یونگ پو میگه عقب بایست و شمشیر رو میکشه و به طرف جومونگ میگیره !
قسمت 4 :
تسو : باید جومونگ رو خارج از قصر بکشیم … !
جومونگ : برادرانم من را ترک کردند تا بمیرم !
0 نظرات:
ارسال یک نظر