۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

خلاصه قسمت بيستم و سوم سريال افسانه جومونگ

. ۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

خبر به گوم-وا میرسه که هه مو سو رو 3 روز دیگه به هان میبرن تا در موردش تصمیم بگیرن

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a.jpg

گوم-وا هم به پدرش میگه که باید اونو نجات بده و یه لشکر برای نجات هه مو سو از پدرش میخواد اما پدرش قبول نمیکنه و میگه به خاطر هه مو سو تمام تلاشامون نقش بر آب شد ! و به خاطر اسرار گوم-وا بهش میگه بره بیرون !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-1.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-2.jpg

نخست وزیر با گوم-وا در مورد اینکه باید از نجات هه مو سو صرف نظر کنه صحبت میکنه و میگه که دلیل اصلی پیروزی هان ها این بود که هه مو سو در دامی از پیش طراحی شده افتاد و پدرت این کار رو کرد.

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-3.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-4.jpg

گوم-وا از نخست وزیر میپرسه که از این توطئه اطلاع داشت و اونم تایید میکنه و گوم-وا شمشیر رو به طرفش میگیره و نخست وزیر هم مثل همیشه میگه که از مرگ هراسی نداره ! و اگه هه مو سو زنده بمونه بویو و عالیجناب در خطر خواهند بود !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-5.jpg

سواره نظام هان در حال انتقال هه مو سو هستند که گوم-وا و افراد سپاه دامول بهشون حمله میکنن

گوم-وا هم میره تا هه مو سو رو نجات بده اما هه مو سو میگه نزار افراد بیشتری به خاطر من بمیرن و من نتوستم انتقام بانو یو-هوا و خاندان هابیک رو بگیرم و حتی اگه زنده بمونم دیگه از کار افتاده هستم

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-6.jpg

گوم-وا هه مو سو رو سوار اسب میکنه و اسب رو میزنه تا راه بیفته سواره نظام هم دنبالشون میرن تا جایی که سر دوراهی اسب هه مو سو از یه سمت دیگه میره و از هم جدا میشن و سواره نظام دنبال هه مو سو میرن

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-7.jpg

اسب هه مو سو رو به لب دره میبره و سواره نظام هم با تیرکمان به اون شلیک میکنن ( چندین عدد تیر ! ) و اون از دره میفته پایین تو دریا

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-8.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-9.jpg

گوم-وا هم از اون طرف کوه این صحنه رو میبینه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-10.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-11.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-12.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-13.jpg

وقت زایمان فرا میرسه و بچه سالم به دنیا میاد !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-14.jpg

همین لحظه یومیول پرنده سه پا رو میبینه که پر میکشه و از روی خورشید بویو میره !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-15.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-16.jpg

خدمتکار هم به گوم-وا میگه که بچه پسره ! و اونم خوشحال میشه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-17.jpg

حال پدر گوم-وا که بیماری سل داشت خیلی بد میشه و پزشک ها هم کاری نمیتونن بکنن

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-18.jpg

یومیول هم به نخست وزیر میگه که مطمئنه هه مو سو مرده و اون هم تایید میکنه و یومیول میگه که پرنده سه پا از فراز بویو رفته اما نمرده و با قدرت بیشتری هم رفته ! و احتمال برگشتش هست و نخست وزیر هم میگه امکان نداره اون پرنده دوباره برگرده !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-19.jpg

یو-هوا به گوم-وا میگه که به محض اینکه حالش بهتر بشه از اینجا میره و گوم-وا هم میگه که این بچه مال من خواهد شد ….. فرزند گوم وا ! و یو-هوا میگه ولی وقتی بزرگ شد بهش میگم که پدرش هه مو سو بوده و میخواهم اون رو طوری بزرگ کنم که مثل اون بشه ! به کوهستان میرم و بزرگش میکنم ! گوم وا هم میگه اونجا کاری نمیتونه بکنه جز یاد گرفتن شکار و … فکر میکنی اینطوری مثل هه مو سو میشه ؟

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-20.jpg

گوم-وا پیش پدرش میره و بهش میگه قبل از اینکه بمیری باید چیزی رو بدونی … امروز دختر رئیس قبیله هابیک پسری رو بدنیا آورد …. اون پسر …. از گوشت و خون هه مو سو است … این نقشه پدر بود که باعث کشته شدن هه مو سو یعنی پدر این کودک شد …. اما از الان به بعد اون کودک مال من میشه و من اونو بزرگ می کنم و کاری میکنم که راه هه مو سو رو ادامه بده

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-21.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-22.jpg

گوم-وا هم به نخست وزیر میگه که یو-هوا یه پسر بدنیا آورده و به خاطر اینکه پدر حالش خوب نیست بیرون از قصر میمانند اما بعدش سریعا به قصر برگردانده میشوند !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-23.jpg

نخست وزیر هم به قضیه شک میکنه که اون بچه فرزند گوم-وا هست یا نه !؟! و یاد حرف های یومیول در مورد پرنده سه پا میفته و تصمیم میگیره اون بچه رو بکشه و به ژنرال میگه که باید یو-هوا و بچش رو بکشه چون اونا بچه ی گوم-وا نیستن و برای آینده بویو خطر دارند ! و یه سری دلایل دیگه هم براش میاره ! و باید اونا رو بکشه ! اونم قبول میکنه !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-24.jpg

گوم-وا به همسرش میگه که یو-هوا قراره به قصر بیاد و یه سری بحث بینشون پیش میاد !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-25.jpg

ژنرال هم به سراغ یو-هوا و بچه میره ! اول از همه خدمتکار رو بیرون از خونه میکشه وقتی به اتاق یو-هوا میره میبینه که نیستن و رفتن. دنبالشون تو جنگل میره ، هوا بارونی هست و رعد و برق میزنه - یو هوا همه بچه رو بغل گرفته و داره فرار میکنه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-26.jpg

اینم بچه ( جومونگ ) :

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-28.jpg

یو-هوا هم از هه مو سو کمک میخواد میگه که این بچه توست و لطفا کمکم کن ، ژنرال هم دنبالشون هست ولی هنوز پیداشون نکرده

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-27.jpg

گوم-وا هم به محل یو-هوا میره و میبینه که نیستن و خدمتکار کشته شده و میره تو جنگل دنبالشون

چند سرباز هان یو-هوا رو میبینن و دنبالش میرن که ژنرال در همین لحظه اون سربازا رو میکشه و یو-هوا هم فکر میکنه که نجاتشون داده !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-291.jpg

ژنرال بویو شمشیرش رو بیرون میکشه و میگه نمیزارم که شما و بچه برین !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-30.jpg

یو-هوا ازش میپرسه چرا میخوای منو بکشی ؟ ژنرال هم میگه چون با ژنرال رابطه داشتی و یو-هوا هم میگه مگه بویو و هه مو سو با هم یک هدف نداشتند و برای نابودی هان نمیجنگیدند ژنرال هم میگه که پادشاه نقشه دستگیری هه مو سو رو کشیده بوده !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-31.jpg

یو-هوا هم میگه که ولیعهد گوم-وا چیزی میدونه ؟ ژنرال هم میگه نه و اون چیزی نمیدونه و این تقدیر شما و این کودکه که در این محل و اینجوری بمیرید. ژنرال شمشیرش رو بالا میگره تا اونا رو بگشه که رعد و برق به شمشیرش میگیره و میمیره

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-32.jpg

گوم-وا هم با کمک سرباز های بویو دنبال یو-هوا میگرده

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-33.jpg

یو-هوا هم بعد از کمی فکر کردن تصمیم میگیره به قصر بویو بره !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-34.jpg

وقتی وارد قصر میشه با هه مو سو در دلش حرف میزنه و میگه که من و این کودک برای اینکه رویای تو رو به واقعیت تبدیل کنیم به پیش کسانی که تو رو کشتند برگشتیم و این کودک کارهایی که تو نتونستی انجام بده رو انجام خواهد داد !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-35.jpg

گوم-وا هم میرسه و یو-هوا بهش میگه که با خواستش موافقت میکنه و بچه رو بهش میده و میگه اسم این کودک جومونگ خواهد بود لطفا با این کودک طوری رفتار کنید که با بچه های خودتون رفتار میکنید گوم-وا هم قسم میخوره که تا زمانی که زنده هست هیچ کس به این کودک صدمه نمیزنه و اون رو طوری بار خواهم آورد که قهرمان چوسون بشه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-36.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-a-37.jpg



به بیست سال بعد میریم

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b.jpg

راوی این چنین میگه :

گوم-وا جانشین هی بو رو ( پادشاه بویو ) یو-هوا را به عنوان صیغه سلطنتی خود در آورد و جومونگ را مانند فرزندان خود بزرگ کرد گوم-وا در تلاش خود برای باز پس گیری زمین های چوسون و ادامه راه هه مو سو نه تنها برای توسعه ی ساخت آهن آلات برای تهیه سلاح تلاش کرد بلکه برای گسترش مرزهای کشورش نیز تلاش های بسیار انجام داد طی جنگ های زیادی که به وقوع پیوست بویو کم کم گسترش یافت تا اینکه به محدوده ای رسید که برای قوم هان یک تهدید جدی به حساب می آمد

گوم-وا و افراد به کمپ میرن تا استراحت کنن و سه شاهزاده به دیدن پدرشان می روند !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-1.jpg

معرفی ! :

از چب به راست - شاهزاده یونگ-پو ، شاهزاده تِسو ، شاهزاده جومونگ

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-2.jpg

تسو میگه که برای ادای احترام اومدیم و گوم-وا هم میگه موضوع چیه برای چی از قصر اومدین تا اینجا ؟

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-3.jpg

با هم داخل چادر میرن و تسو میگه برای اینکه در جنگ به عنوان سرباز شما باشیم اومدیم و ما چطور میتونیم در حالی که شما می جنگید به خوشگزرانی در قصر بپردازیم ؟

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-4.jpg

گوم-وا هم میگه که چه خبر از بویو ؟ تسو هم میگه تمام مردم بویو در حال تهسین شما هستند

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-5.jpg

گوم-وا از جومونگ میپرسه که حال مادرت خوبه ؟ اونم میگه خوب بوده و اینکار گوم-وا تسو و یونگ-پو رو عصبانی میکنه چون حال مادر اونا رو نپرسید !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-6.jpg

جومونگ به سراغ یکی از زن های قصر پیشگویی میره و دستی به صورتش میکشه و میگه چقدر لاغر شدی ؟ جای تعجب هم نیست بیشتر از یه ساله که قصر بویو رو ترک کردی !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-7.jpg

و ازش میپرسه که از دیدنش خوشحال نیستی ؟ من فقط برای دیدن تو این راه طولانی رو طی کردم ! و اونو به زور بغل میکنه !!!

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-8.jpg

در همنین لحظه شیپور آماده به جنگ به صدا در میاد و دو شاهزاده دیگر لباس های رزم خودشونو میپوشن و جومونگ هم میاد و اونا بهش میگن که بره لباسش رو بپوشه و جومونگ هم میگه که منم باید برم ؟ ! اما من تابحال از شمشیر استفاده نکرده ام ! یونگ-پو هم میگه که تو مایه ی ننگ و … هستی

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-9.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-10.jpg

تسو هم میگه برو لباست رو بپوش اگه پدر تو رو اینطوری ببینه ازت ناامید میشه نگران نباش من ازت محافظت میکنم !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-11.jpg

صبح روز بعد جنگ شروع میشه و جومونگ هم در این جنگ شرکت میکنه !

تسو و یونگ پو به خوبی مبارزه میکنن اما یکی از افراد دشمن با جومونگ درگیر میشه و نزدیک به کشتنش تسو جومونگ رو نجات میده !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-12.jpg

جنگ تموم میشه و بویو جنگ رو میبره و به کمپ بر می گردند

در کمپ جلسه ای برگزار میشه و ژنرال هوک-چی ( ژنرال جدید بویو ) میگه که یک سال هست که در حال جنگ هستیم و بعضی سربازان فرار کرده اند و بیشتر اون ها خسته شده اند و ما باید برگردیم از ادامه جنگ ها خودداری کنیم پادشاه هم از یومیول نظر میخواد که اون هم میگه تعداد زمین های شما نسبت به پادشاه قبلی دو برابر شده و این برای ترس قوم هان کافیه و بهتره که برگردیم ! و ما مراسم یادبود رو در پیش داریم که باید در بویو برگزار بشه گوم وا هم قبول میکنه که به قصر برگردند اما میگه که یادتون باشه هرگز از جنگ با هان نمیترسه !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-13.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-14.jpg

پادشاه و افراد به قصر بر می گردند

ملکه وان-هو به خودش میرسه و منتظر پادشاه میمونه که پسراش میان و از کارشون در جنگ تعریف میکنن و اینکه تسو سر ژنرال دشمن رو قطع کرد و به پدرش هدیه داد !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-15.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-16.jpg

خدمتکار ملکه میاد و میگه که پادشاه به اتاق بانو یو-هوا رفتند و ملکه ناراحت میشه و ملکه میگه من یک اشتباه کردم اونم این بود که یادم رفته بود جایی در قلب اون ندارم !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-17.jpg

یو-هوا به گوم وا میگه که بهتره بره و ملکه رو هم ملاقات کنه ولی گوم وا میگه مهم نیست من اینجا میمونم ! و باید مطلبی بهتون بگم و میگه که تمام این جنگ هایی که انجام دادم به خاطر هه مو سو بود و در تمام این جنگ ها به اندازه کافی زمین بدست آوردیم که بتونیم قوم هان رو به وحشت بندازیم اما هنوز نتونستم که این احساس گناه رو از خودم دور کنم دین من به هه مو سو هنوز کامل نشده ! علتش رو میدونی ؟ من با هه مو سو یک پیمان بستم اینکه جومونگ رو طوری بار بیارم که بتونه زمین های چوسون رو پس بگیره اما در حال حاضر جومونگ وضعی رو نداره که بتونم این عهد رو تکمیل کنم اون خیلی ضعیفه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-18.jpg

یوهوا هم میگه که من مقصرم من جومونگ رو درست بزرگ نکردم گوم وا هم میگه که این گناه منه که به اون تعلیم ندادم ولی از الان به بعد ترتیبی میدم که جومونگ تحت تعلیم مشکل و سازنده قرار بگیره ممکنه اول ناراحت بشین اما باید تحمل کنین

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-20.jpg

یو-هوا به یاد موقعی که هه مو سو ازش خواستگاری کرد میوفته و انگشتری که هه مو سو بهش داده بود رو دستش میکنه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-21.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-22.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-23.jpg

خوب میریم سراغ گروه تجاری یون تابال که گفته بودم خوب یادتون بمونه و خیلی تاثیر گذاره این گروه !

رئیس گروه ( یون تابال ) شمشیر های جدیدی رو میاره که به محافظ گروهشون نشون میده و میگه که به گارد محافظین بدین و بقیه شمشیر ها رو هم برای تجارت به هنگ-این ببرین و در ضمن اینبار سرپرست گروه تجاری به هنگ-این سو سو نو هست

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-24.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-25.jpg

کاروان تجاری هم راه میوفته به سرپرستی سو سو نو :

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-26.jpg

وقت مراسم مذهبی میرسه و جومونگ قبل از مراسم میره که بازیگوشی کنه و اتاق خدمتکار های قصر پیشگویی رو از لای در دید میزنه ! و باز هم به این دختری که در کمپ دیده بودش خیره میشه !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-27.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-28.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-29.jpg

مادر جومونگ ( یو-هوا ) هم به دنبال پسرش میگرده و خدمتکارش میگه شنیدم رفته به قصری که مراسم برگزار میشه و یو-هوا و خدمتکارش به مراسم میرن

جومونگ که دنبال اون دختره ( بویونگ ) از قصر پیشگویی بوده وسط راه جلوش رو میگیره و میگه تا شورع مراسم وقت زیاد هست بیا یه کم حرف بزنیم !!! بازم بویونگ ازش خواهش میکنه که بیخیال بشه ولی جومونگ این حرف ها حالیش نیست ! و یه سری حرف ها میزنن که نباید با تو باشم و …. بویونگ هم میخواست بره که جومونگ باز هم جلوش رو میگیره و میگه از من خوشت نمیاد ؟ و دستش رو میگیره و به زور با خودش میبره !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-30.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-31.jpg

مراسم هم شروع میشه اما از جومونگ خبری نیست !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-32.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-33.jpg

جومونگ بویونگ رو به یه انباری میبره و بویونگ ازش میخواد که بره به مراسم و جومونگ هم میگه به یه شرط میذارم اینکه بازم به دیدن من بیایید ! بعد از یه سری حرف ها صدای پای سربازا میاد و قایم میشن اما سربازا که در رو باز میبینن میان چک میکنن و بعد هم در رو از پشت میبدن !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-34.jpg

جومونگ هم تازه میفهمه که تو دردسر افتاده ! و بویونگ هم میگه حالا چیکار کنیم و من از شما متنفرم !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-35.jpg

مراسم در حال تمام شدنه و جومونگ هنوز نیومده ! پادشاه هم در حال دعا و …. ! هست

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-36.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-37.jpg

جومونگ هم که بیخیال دراز کشیده و مشغول چرت زدنه !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-38.jpg

یو-هوا که نگران شده بازم به خدمتکارش میگه بره پرس و جو کنه ولی خبری از جومونگ نمیشه ! و بهش میگه که قصر رو ترک نکرده و اونم میپرسه پس کجاست ؟ و میگه بازم بگرد !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-39.jpg

ملکه هم پیش پادشاه رفته و بهش میگه چطور میتونه انقدر بی مسئولیت باشه و از این حرف ها که جومونگ رو از چشم پادشاه بندازه ! گوم-وا هم میگه که من خودم این موضوع رو پیگیری می کنم

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-40.jpg

گوم-وا و ملکه در مورد جومونگ حرف میزنن و گوم-وا میگه که اگه جومونگ بی دست و پاست پس برای تسو و یونگ پو مشکلی ایجاد نمیکنه و … لطفا برای این مادر و پسر مشکلی ایجاد نکنید و باهاشون مهربان باشید ! ملکه هم میگه که من از زندگی با اون مادر و پسر متنفرم !

یونگ پو هم دنبال جومونگ میگرده که اونو با دختره پیدا میکنه

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-41.jpg

جومونگ رو بیدار میکنه و بهش میگه که به مراسم نیومدی و با یه زن از قصر پیشگویی در انبار خوابیدی ؟ ! بلند شو و جومونگ هم میگه موضوع اون طور نیست که فکر میکنی و جومونگ رو پیش پادشاه میبرند !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-42.jpg

پادشاه ازش میپرسه که حقیقت داره این حرفا ؟ اونم میگه فقط میخواستم کمی با اون دختر حرف بزنم !!! ولی نمیدونم چطور شد که در انبار قفل شد ! یونگ پو هم میگه که این فرد مایه ننگ خاندان سلتنطی هست و باید اون رو سرعا از قصر بیرون کرد ! پادشاه هم به یونگ پو میگه عقب بایست و شمشیر رو میکشه و به طرف جومونگ میگیره !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-43.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-44.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-45.jpg

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-46.jpg

قسمت 4 :

تسو : باید جومونگ رو خارج از قصر بکشیم … !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-47.jpg

جومونگ : برادرانم من را ترک کردند تا بمیرم !

http://kabloo.files.wordpress.com/2008/10/ju-mong-ep-03-part-b-48.jpg

0 نظرات:

ارسال یک نظر