۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

خلاصه قسمت چهل و دوم سریال افسانه جومونگ

. ۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

دست گلی که گل پسر به اب داده بود که یادتونه؟ حالا بقیه ماجرا...
شمشیر روی گلوی یونگ پو هست و حاضر نیست که اعتراف کنه تا اینکه دوچی میگه شاهزاده ما رو مجبور کرد وما چاره ای نداشتیم

دائه سو در جا دوچی و دستیارش رو میکشه و میخواد کلک یونک پو رو هم بکنه که مادره میپره جلو و اشک و گریه و کولی بازی که ننه نکن ! نساز ! این دادشته میخوای من بمیرم؟ هیچکس جرات نمیکنه بیاد جلو ،دایی شون هم پشت سر یونگ پو قایم شده!

فقط ملکه حرف میزنه و دائه سو با نهایت عصبانیت شمشیر رو میندازه و میگه بندازینش زندان، یونگ پو مثل زنها گریه میکنه و التماس و مامانش رو صدا میکنه

قیافه جومانگ هم این وسط دیدنیه ها!
دائه سو از جومانگ تشکر میکنه و میگه حیف که باید تورو بفرستم به هان و اون اینجا جفتک بندازه! خودتو اماده کن داداش سیاه که همین روزها میان ببرنت
یوهوا به جومانگ میگه بچه این کار بود تو کردی؟ واسه چی نجاتش دادی؟

جومانگ میگه واسه خاطر گیه رو! امان ازعاشقی ..وای از دوست داشتن....
یوهوا به شاه گزارش میده و جریان توطئه یونگ پو رو میگه
ملکه از غصه در حال فوران هست وکسی هم نمیتونه به دادش برسه و کسی هم جرات نزدیک شدن به دائه سو رو نداره

سولان که فکر میکنه خیلی به شاهزاد ه نزدیکه و میبینه فرصت مناسبه میره واسه فضولی و درس دادن به شاهزاده
میگه هر چه زودتر این داداشت رو هم بفرست بره هان بغل دست اون یکی داداش گلت
دائه سو میگه بار اخرت باشه واسه من و مملکتم تکلیف معلوم میکنی ها! ما خودمون بلدیم چیکارکنیم

ای دختره کنف میشههههههههههه
ملکه میره زندان ملاقات ، یونگپو میگه مامان حالا که اومدی بگو دائه سو منو ببخشه هر کاری بگه میکنم!!!

سو وقتی خبردار میشه که جومانگ به خاطر اونا دائه سو رو نجات داده حال بدی بهش دست میده و الانه که اشک هاش بیاد پایین که یه دفعه شوهرش میرسه و میگه تو راست میگفتی یانگ تاک جاسوسه!


واسه همین نقشه میکشن و میگن ما میخوایم سانگ یونگ رو بکشیم
وقتی عمه میخواد به سانگ خبر بده ،شوهر سوسو نو مچشون رو میگیره و
سو به عمه اش میگه به خاطر بابا م این دفعه باهات کاری ندارم دفعه بعد گوشتو میبرم!


وقتی سو از مشاجره با عمه اش برمیگرده حالش بد میشه و بیهوش میشه
کاهن معاینه اش میکنه و میگه تبریک میگم بارداره، وای از دل جومانگ وقتی بفهمه!

حاکم هیون تو چند نفر رو میفرسته دنبال جومانگ تا بیارنش اسارت!جومانگ با رفقا جلسه میذاره و میگه دیگه وقت خوندن غرل خداحافظیه


موپالمو گریه میکنه و به اون سه تا میگه اگه واسه شاهزاده اتفاقی بیفته من خودکشی میکنم!
جومانگ واسه صحبت با مادرش میره پیشش و مادره میگه ، با این د ختره ازدواج کن تاتنها نمونه ، من میتونم مراقبش باشم اما با تنهایی اش چی کار کنم؟


یه سویا تو ی شهر میچرخه که یکی از افراد دستیار سابق پدرش اونو میبنیه و توی کوچه دختره رو دوره میکنن و کشون کشون میبرنش
خبر به جومانگ میرسه


این بدبخت هم که همش باید زنها و دخترها رو نجات بده ،شده جومانگ ستم کش!!!
جومانگ یه سویا رو با نشون دادن مهارتهاش توی تیراندازی و کتک کاری نشون میده واونو نجات میده
شب توی قصر ، میره پیش دختره و میگه من هنوز نتونستم سو رو فراموش کنم ، ولی سعی میکنم ،تقدیر نخواست ما با هم باشیم، تو با من ازدواج میکنی؟

دختره هم که از خدا خواسته ،چی میتونه بگه جز بله؟
ملکه که از اوضاع فعلی خیلی ناراحته ، هر چی غر داره سر کاهنا میزنه و میگه اینا همش به خاطر بی عرضگی های شماهاست ،کاهنان میرن که با دائه سو حرف بزنن

دائه سو راهشو ن نمیده و ملکه بازم غر میزنه که چرا انقدر شما ها بی عرضه این؟
کاهن بزرگ میگه اکه یه بار دیگه به ماتوهین کنی قدرتمون رو بهت نشون میدیم ها! یکی نیست بهش بگه تو اگه دوا داشتی کچل ،سرخودت میمالیدی!
به کفش کاهنه نگاه کنین!

توی جلسه وزیرها ،داییه میخواد یکی یکی همه رو شیر کنه تا یکی با دائه سو حرف بزنه و نذاره یونگ پورو بکشه
هیچکس زیر بار نمیره
فقط فرمانده میگه وقتی پسری از باباش نافرمانی کنه همینه دیگه ! باید هم داداشش بخواد بکشدش! اصلا بذار یونگ پو رو هم بکشه

شاه وزیر رو صدا میکنه و میگه من میدونم تو خودت هم حرص قدرت داری
زودتر یه کاری بکن که فقط از دست تو بر میاد

وزیر به ملکه میگه یه خورده جلوی دائه سو گریه کن و ننه من غریبم بازی در بیار تا دلش بسوزه

ملکه همین کارو میکنه و میگه یونگ پو رو نکشش عوضش بفرستش بره به هان!
خلاصه جومانگ موندنی میشه و یونگ پو رفتنی
دائه سو بازم از جومانگ تشک ر میکنه و میگه ت واز این به بعد امین ناموس مردمی!
و یه جشنی وست بگیرم همه کف کنن!

0 نظرات:

ارسال یک نظر